مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان
دوشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۰، ۱۰:۳۴ ق.ظ

میهمان امام رضا علیه السلام


کوله بارم را جمع میکنم ، لباس هایم را مرتب تا میکنم و در کوله ام قرار میدهم ، از ظهر میخواهم بروم ولی هی کار پیش می آید و نمیشود ، این پا و آن پا میکنم که بروم ولی نمیشود من میهمان دوستی در دیار امام رئوفم ،نمیشود بگویی میخواهم بروم و میهمان امامم باشم ، نمیشود بگویی میخواهم این یک روز را میهمان کسی باشم که همه دارایی و زندگانی ام مدیون اوست ، نمیشود میهمانی و پذیرایی ات کرده اند این چند وقت را ،میگذاری شب شود ، آرام در گوش رفیقت میگویی : "فلانی من میخواهم بروم" با بهت نگاهت میکند و میداند که وقتی حرف میزنی دلیل داری ، نمیپرسد چیزی و راهیت میکند بی صدا بسمت حرم امام رئوف ، (میدانید خانه شان با حرم قدری فاصله داشت) ، بگذریم به خیابان امام رضا علیه السلام که میرسم ، از ماشین پیاده میشوم و آرام آرام میخواهم حرکت کنم که نوشته ی سر در کوچه ای سنگ دلم را شکست در تکاپوی قطره ی اشکی برای ریختن .
امام رضا (ع) 72 و تو سرت را به زیر میگیری و آرام آرام میشمری ، 72
...
70
...
آه نمیشود

یاران چه زود کم میشوند
امان از دل رباب

58

و بناگاه تمام تصاویر روبرویت غرق میشوند و تو در زیر لبت این حرف جاری میشود ، "گلی گم کرده ام میجویم او را / به هر گل میرسم میبویم او را * گل من یک نشانی در بدن داشت / یکی پیراهن کهنه به تن داشت
نمیفهمی چگونه به باب الجواد رسیدی ، انگار پاهایت بی اختیار می آمدند چون زیاد اختیارشان را نداشتی در پساپس آماج  72 یادی که در سرت زنده شد و زنده ات کرد ، کوله ات را به امانت داری میسپری ، وارد که میشوی به ناگاه سر تعظیم را به نشانه ی احترام در مقابل بارگاهش خم میکنی و مستحبی را بجا می آوری که جوابش واجب است ; "السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام" و راهی میشوی به سمت حرمش بدون هیچ دل مشغولی و خیالی برای دنیایت ، انگار امام غریب خوب گنه کاران را میهمانی میکند ، میهمانی که اول قدمش رها شدن است.



/عابدکیاحیرتی/

  • مرد باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی