مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۳۴ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است





ماه را که دیدم
دلم گرفت
گفتم سلام کنم
دهن گرفت
دستی تکان دهم
دستم گرفت
پایی به راه برم
پایم گرفت
خطی بنویسم
قلم گرفت
ماه را که دیدم
دلم گرفت
 
خواستم سیر ببینمت ، ماهم گرفت ..
+کسی ندید دیدمت ، ساکتم ، سکوت میکنم


  • مرد باران




نشان دادن بعضی نوشته ها
خواندن به دنبال دارد
و اشتباه پیش می آید این وسط
وقتی نوشته ات مخاطبش کلا نباشد.



  • مرد باران




و این بار
 رو در روی خلیج فارس نشسته ام و برای تو مینویسم ،
برای تو که باز هم نیستی!
باز دستانت در دستم نیست تا گرمای محبت را حس کنم.
دوباره باز یاد چشمان ندیده ات افتادم ،
دریا مواج شده است.
موج یاد اضطراب رسیدن به تورا بیادم انداخت.
هنوز هم نمیدانم و نمیدانم و نمیدانم!
چشم هایم را در نوشته هایم میبندم و یک موج بلند مرا از روی نوشته هایم بلند میکند با خیس کردن صورت خیسم.
با دستان لطیف و گرمت آب را ا ز روی صورتم پاک میکنی و میگویی لذت بخش است؟
  • میگویم: چی؟
  • میگویی: دریا!
  • میگویم: برای چی؟
  • میگویی: برای موج هایش 
  • میگویم: مگر چه دارند این موج ها؟
  • میگویی: جوشش
    و من میدانم جوشش یعنی چه!
  • به دور دست نگاه میکنم 
  • به دور دست نگاه میکنی 
  • چشم به تو میدوزم، 
  • چشم به من میدوزی
    میخندم، میخندی
که ناگاه صدای سوت آژیر ماشین آتش نشانی کنار خلیج! سرتاسر وجودم را فرا میگیرد
آن ها دنبال من آمده بودند گمان کنم و من تنهای تنها بودم در اسکله و همه از ترس امواج به عقب برگشته بودند.
مرا صدا میکنند انگار...
  • -          بیا اینجا
  • -          من: با منی؟
  • -          - آره بیا
  • -          من: چیکارم دارین؟
  • -..
که یکدفعه یکی از کنارم بیرون پرید و من را همانند کودکان گرفت و به عقب برد و در همین لحظه موجی سهمگین قسمتی از اسکله را با خودش برد ..
  • -          - اونجا داشتی چیکار میکردی ها؟
  • -          من: با انگشتانم به تو اشاره کردم
  • -          همه خندیدند (جمعیتی به انتظار نشسته بودند انگار)
  • -          - میخوای خودت رو به کشتن بدی؟
  • -          من: چیزی نگفتم چون میدانستم هرچه بگویم ، همه میخندند!
  • -..         
باز همه خندیدند
و من فقط به تو نگاه میکردم و برایت دست تکان میدادم و تو آرام آرام دور شدی و ناپدید در حالی که همه در حال خندیدن بودند.

+یکم اسفند هزاروسیصد و هشتاد و شش




  • مرد باران




از او
سوال میپرسم.
نه!
نه اینکه ندانم ،
برای اینکه
او
جواب دهد ، سوال میپرسم



  • مرد باران




زمین همین زمین است
آسمان همان رنگ است
مردمانش فقط کمی در سایه هایه سفید و سیاه متفاوتند
و حجم اشغال شده ی وسایلشان
بعضی خیلی دور از زمین و بعضی روی زمین
دلم ؟
دلم به او نزدیک تر است گمان کنم ، اینجا را زیاد نمیفهمم
او را نمیشناسم
بگذار اجازه ی شناختنش را بدهد ،
آنوقت به او نشان میدهم، وجودم را با نبودنش تسخیر کرد حتی!
نشانش میدهم شعرهایی را که از نبودنش، بود شدند حتی!
نشانش میدهم بود هایی را که از نبودنش ، نابود شدند حتی!
بودِ بود ، بودِ نبود!
بگذار اجازه ی شناختنش را بدهد، آن وقت نشانش میدهم


  • مرد باران




دیروز با یکی از دوستان رفتیم برای یک سری از قرارداد ها
خیلی رنگ ها و خیلی زرق ها و برق ها رو دیدیم
خیلی ها رو هم ندیدیم
گفتم وقتی کارمون تموم شد میریم یجایی خب؟
گفت: کجا؟
گفتم یجایی که این چیزایی رو که دیدیم زود فراموش کنیم.
وقتی فهمید کجا میخوایم بریم یکم ناراحتی کرد که ای بابا من پای بالا اومدن از کوه رو ندارم.
وقتی دید نزدیکه گفت این که خوبه!
از وقتی رسیدیم دیگه با هم حرف نزدیم !
یه مداحی گذاشت ، یه مناجات نامه گذاشتم ، خوابم برد فکر کنم!
وقتی بلند شدم دیدم سرش رو گذاشته روی یکی از سنگ قبر ها.
جفتمون یادمون رفته بود چی ها رو دیدیم و چی ها رو ندیدیم.
موقع برگشتن هم
وقتی دید دارم آشغال هایی رو که روی زمین ریخته جمع میکنم ،
 اونم شروع به جمع کردن کرد.

رفتم ، رفت ..

+توضیح نوشت : خاطره ای از یک دوست




  • مرد باران




همیشه برای نام بردنش از ضمیر سوم شخص استفاده میکنم.
خوشا بحال کسانی که با ضمیر "تو"، او  را صدا میکنند.


  • مرد باران




چند روزیست رفته ام
هستم
ولی
اما ، اگر ، شاید ..


  • مرد باران




نه نگاه دیگران برای من نیست
فکر میکنم
نه من خنده دار نیستم
فکر میکنم
انگار من غریبه ام که وارده دنیایشان شده ام
فکر میکنم
کسی از دور با لحنی که فقط از زبان بهترین فروشنده ها
شنیده میشود نزدیک میشود
*کفی خوشبو کننده کفش*
رطوبت و بوی بد پا را میگیرد و معطر است.
من یکی میخواهم
فکر میکنم
500 تومان
نصف قیمت مغازه
صدا دور میشود
"من یکی میخواهم"
این را گفتم
پول را به او میدهم
من را نگاه میکند
فکر میکند
-این لب تاب ها چند است؟
درحالی که بقیه پول را جور میکند
"همه جورش هست این از 1تومن به بالا"
فکر میکنم
- پسرم دانشجوست باید یکی برایش بخرم
فکر میکند
سری به نشانه تایید تکان میدم
سری به نشانه تایید تکان میدهد
آرام دور میشود
فکر میکند
مردی آرام پشتش میزند و میگوید:
پس کفی کفشش چی شد؟
برمیگردد
میخندد و عذرخواهی میکند
کفی را میدهد
با لبخند حمایتش میکنم
فکر میکنم
آرام و بی صدا دور میشود و بعد از دو سه قدم
دوباره ادامه میدهد
- کفی خشبو کننده کفش ..
به ایستگاهی که باید پیاده بشوم رسیده ام
فکر میکنم
، درد میکشم،باز فکر میکنم►


  • مرد باران




این منم
حتی بدون خودم که نبوده ام!
این منم حتی بدون خودم که بوده ام
بود و نبودم فرق نمیکند برای خودم
این منم


  • مرد باران