مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۳۴ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است





امروز هم
ده پله
به پله هایی که باید طی میکردم
تا به تو برسم
را طی کردم
ودیدم
که باز ده پله دیگر هم هست
پس تا فردا که آن ده پله را طی کنم
و به تو برسم
گمانم اینجا چیزی مشکوک است
انگار
پله ها دوره خودشان میپیچند
شاید من ...ـ
 مهم نیست فردا به تو میرسم


  • مرد باران




دوباره نَبودَنَت را جَشن میگیرَم
باصدایی لَرزان و دَستانی ناتوان
و با پاهایی که تواناییه سفر کردن به کُره اورانوس را دارد!
و با بُغضی سَنگین که هر لَحضِه کوتاهترَم میکُنَد
و با دریچه ای بسته به هِزاران قُفل که تنها با کلید تو باز میشود!
و با چشمانی بازتر از پیش که به دنبالت میگردد
+فکر کنم سال 85

  • مرد باران




می گویند
"کوچکی ؛ چند کلاس بیشتر سواد نداری"
حرف هایت را با ماشیت تحریر پدرت ، تایپ میکنی
و با ...هایت خیسشان میکنی
فردا
در همهمه ی بازی همکلاسی هایت
بغل دستی ات
میپرسد
کاغذ اضافه داری؟
بی هیچ جوابی
کاغذ را بسویش دراز میکنی ..
تند و تند کاغذ را تا میکند
و تو تنها باچشم هایت و سکوت همراهیش میکنی
با صدایی بلند میگوید
موشک f14 آماده ی پرواز
ویژژژژ
کاغذ که پرتاب میشود (همان موشک f14)
در باز میشود ، همان معلم است که گفته بود : کوچکی ...
موشک در زیر پای معلم آرام میگیرد
نفس ها همه حبس
معلم خم میشود و موشک را برمیدارد
کیفش را در  کنارترین نقظه ی میز ،همسایه ی دیوار میگذارد
همه منتظر این جمله از معلم هستند
"کاره کیه؟ خودش بیاد بیرون"
معلم حرفی نزد
گویا موضوعی حواسش را پرت کرده بود
با موشک کلنجار رفت
مدتی روی صندلی اش نشست
بچه ها از ترس همه ساکت بودند
بچه ها به همدیگر نگاه میکردند
که چه اتفاقی افتاده
رفتاره معلم غیر عادیست
تو تنها سرت را گذاشته ای روی میز و به دیوار کنار دستت خیره شده ای
معلم بلند میشود
برگه را با دسته راستش
تا کنار شانه اش بلند میکند و
میگوید
نوشته ی کیست؟
کسی پاسخ نمیدهد
بچه ها
طعم تلخ
زبان معلم را دوست ندارند
گرچه معرفتشان قبلا برای به عهده گرفتن و کتک خوردن برای شیطانی هایشان ثابت شده است
ولی ..
معلم تکرار کرد
و گفت کاریش ندارم
فقط میخوام بدونم این برگه رو از کجا آورده ...
کسی چیزی نگفت
هفته ی بعد
تو با آن قد کوچکت ،
مثل هر روز
 به زور تیتر روزنامه ها و مجلات دکه کنار مدرسه ات را میخواتی
تکه ای از نوشته ات
به عنوان سر تیتر مجله ای
و با نام "معلمی" چاپ شده است
و با خود تکرار میکنی
"کوچکی ، چند کلاس بیشتر سواد ندار ..." و راهی میشوی
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است ...



عابد کیاحیرتی
  • مرد باران



یک بار فَقَط بِبینَمَت ، هَمین ►

  • مرد باران