مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۶۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است





دیده ای کسی بخواهد برود گم بشود؟
برود برنگردد ،
 تمام شود
بی صدا
بی هیچ حرف و بحث
و نقل و قالی؟
دیده ای کسی از خودش متنفر بشود؟



  • مرد باران




به لب جاده ای که سفر باید کرد
تا به کوی تو رسید
باید آنجا خندید
قصه ها را برداشت
غصه ها را انداخت!
چه نظر باید کرد؟ چه شقایق باشد چه زر و سیم و طلا
که گذر باید کرد
نه نباید ترسید
بل خطر باید کرد
رنج ها باید برد
داد ها باید زد
آخرش هم از خواب، بیدار باید شد.


  • مرد باران




اگه بنویسم برگرد یعنی که رفتی!
ولی تو از یاده ما هنوز نرفتی!
اگه بنویسم کجایی یعنی که نیستی
ولی نمیدونی تو دله من هستی!
اگه مگه نداریم

+یدش بخیر برای محمد کاظم ارشد (کسی که تو باز با کامنت هاش شناخته میشد)


  • مرد باران





میدانی؟

نمیدانم نمیدانم

تو میدانی؟

که میدانم نمیدانم چقدر دشوار و پیچیدست

تو خود اول که باید نیک

دانی و ندانی

،

تو اول گر نمیدانی

بدانی

وگرنه تو

نمیدانی نمیدانی

چقدر این واژه ها گنگ اند ، چقدر من سرد و دلتنگم

چرا من در بهاران این چنین رنگم؟



  • مرد باران



لب های حسین علیه السلام تشنه بود
تشنه تر از لب های پسرش
لب بر لبان پسر گذاشت
،
پسر به پدر فهماند
دیگر تاب ماندن ندارد
پشت سرش دعا
نکند
که برگردد
پدر از نو پسر را راهی کرد
و هراسان ، به نظاره نشست ...
چه انتظاره عجیبیست ...



  • مرد باران





من در این دیوانه بازار کمی راه رفتم و سپس با خود گفتم که چرامیخندم؟

وای اکنون فقط در فکر تو بودم و تمام.

ناگهان زنگی خورد و قافل گشتم!

با خودم گفتم کیست؟

نکند مرغ مهاجر باشد   یا که یک سگ که خبر مرگ مرا آورده!

در همین فکر بودم ناگهان گفت الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

من نگفتم سخنی! ناگهان باز دوباره گفت:الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

من بناچار گفتم که سلام.

گفت:آیا خودتی؟

من بگفتم آری.

و بگفت آنچه نباید میگفت!

گریه ام جاری گشت! لرزش دستانم خبر آورد  نبایدسخنی باز کنم و نگفتم سخنی!

همچنان حرف میزد!

تا که گفت آن صحبت که چقدر نامردی!

ناگهان خشم سراسر من شد و بدو گفتم که چگونه این سخن آوردی؟

تو مرا نشناسی و نخواهی بشناخت!

آن به من گفت بخاطر داری که چگونه بودیم؟ آن اوایل که سخن میگفتیم!

من بفکری رفتم.من در آن روز چگونه با تو تنها بودم و آن با سماجت به خلوتگاهه تنهاییمان آمده بود!

و شنید آن راز مگو را گه بگفتم با تو!

و به من گفت که با من بودی ؟

من برای پنهان کردنت ازدستش هیچ نگفتم که چه حیف!

کـــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکـــی میگفتم

+به خیلی قبل برمیگردد


  • مرد باران