مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است


این روزها همه ی دوستانم یکی یکی خداحافظی میکنند ، برای سفر به کوی امام رئوف ، و من ذره ذره آب میشوم در پساپس بدرود ها و التماس هایی برای دعا.

با خودم میگویم حتما لیاقتش را ندارم ، دیده است بار گناهانم زیادیست ، گفته است تو را با اینجا چه کار برو پی دنیایت و با او باش با همانی که دوستش داری. در همین حال با خودم تکرار میکردم که ناگهان شعری را در زبانم جاری ساخت و گرما بر دستان سردم ورود کرد و گل از گلم شکافت . " گـشـتـم هـمـه جـا بـر در و دیــــــوار حـریـمـت. جـایـی نـنـوشـتـه اسـت گـنـهــــــکار نـیـایـد..."

جان گرفته ام انگاری ، سریع به خانه میروم ، وسایلم را جمع میکنم و راهی میشوم تا راه آهن ، وقتی به را ه آهن میرسم میفهمم ساعت کمی دیر شده است و حواسم نبوده است ، به باجه ی بلیط فروشی مراجعه میکنم ، چند نفری ایستاده اند ، ازشان میپرسم بلیط برای مشهد دارند؟ میگوید تعداد کمی دارند پشت سرم بایست شاید به تو هم رسید . خوشحال میشوم و پر امید در صف می ایستم ، صف دانه دانه به باجه نزدیک میشود و من پر از امید ، نفر جلویی من که بلیطش را میگیرد و من میبینم که باجه را میبندد و میرود ، کاغذی را برمیگرداند که "بلیط نداریم" رویش نوشته است.

دستی گرم روی کتف ام میخورد با صدایی مهربان ولی شکسته میگوید ، نا امید نباش توکلت به خدا ، من میروم ترمینال ببینم آنجا میتوانم اتوبوس پیدا کنم یا نه ، اگر میخواهی با من بیا .

تا رسیدیم چندین اتوبوس از محوطه ترمینال خارج شد ، خلوت است ، چند اتوبوس خاموش و سرد آن گوشه کنارها پارک شدند ، آرام آرام جلو میرود و من پشت سرش راه می افتم ، چند اتوبوس روشن باز جرقه های امید را در دلم روشن میکند ، میگویند: "ارک ، اصفهان ، رشت و ... زود باشید سوار شید سریع به باجه ی فروش بلیط میرویم ، و بلیط مشهد را پرس و جو میکنیم ، به در بسته میخوریم باز

آرام آرام پله ها را پایین می آیم کوله ام را از روی دوشم بر میدارم و روی زمین مینشینم ، زانوانم را بغل میکنم و میخواهم آه بکشم که باز همان دست گرم و کتف من ، میگوید امیدت بخدا باشد که کسی داد میزند "مسافرای ساعت ... مشهد سوار شن ، میگه بلند شو ، بلند شو بریم با راننده صحبت کنیم ، میدانم نمیشود ولی همراهش میروم ، منتظرم تا باز بگوید توکلت بخدا باشد تا بگویم مسیرش را از من جدا کند ، تا با من است نمیشود که نمیشود ، میگوید نگفتم توکلت به خدا باشد ، توی بوفه جا دارد! می آیی؟ من مات و مبهوت سرم را تکان میدهم و دنبالش میروم ...

فقط همین را بگویم گرچه جا کمی تنگ بود ولی یادی از زندان های افرادی عراق برایم کرد و کلی از جنگ و دفاع مقدس گفت ، کلا سختی راه را تحمل نکردیم ، وقتی رسیدیم و از من جدا شد ، تازه فهمیدم که اگر بخواهی و بخواهد میشود ، تو راهی شو ، قدم را بردار ، بقیه اش با خود او ...




/عابد کیاحیرتی/

  • مرد باران


کوله بارم را جمع میکنم ، لباس هایم را مرتب تا میکنم و در کوله ام قرار میدهم ، از ظهر میخواهم بروم ولی هی کار پیش می آید و نمیشود ، این پا و آن پا میکنم که بروم ولی نمیشود من میهمان دوستی در دیار امام رئوفم ،نمیشود بگویی میخواهم بروم و میهمان امامم باشم ، نمیشود بگویی میخواهم این یک روز را میهمان کسی باشم که همه دارایی و زندگانی ام مدیون اوست ، نمیشود میهمانی و پذیرایی ات کرده اند این چند وقت را ،میگذاری شب شود ، آرام در گوش رفیقت میگویی : "فلانی من میخواهم بروم" با بهت نگاهت میکند و میداند که وقتی حرف میزنی دلیل داری ، نمیپرسد چیزی و راهیت میکند بی صدا بسمت حرم امام رئوف ، (میدانید خانه شان با حرم قدری فاصله داشت) ، بگذریم به خیابان امام رضا علیه السلام که میرسم ، از ماشین پیاده میشوم و آرام آرام میخواهم حرکت کنم که نوشته ی سر در کوچه ای سنگ دلم را شکست در تکاپوی قطره ی اشکی برای ریختن .
امام رضا (ع) 72 و تو سرت را به زیر میگیری و آرام آرام میشمری ، 72
...
70
...
آه نمیشود

یاران چه زود کم میشوند
امان از دل رباب

58

و بناگاه تمام تصاویر روبرویت غرق میشوند و تو در زیر لبت این حرف جاری میشود ، "گلی گم کرده ام میجویم او را / به هر گل میرسم میبویم او را * گل من یک نشانی در بدن داشت / یکی پیراهن کهنه به تن داشت
نمیفهمی چگونه به باب الجواد رسیدی ، انگار پاهایت بی اختیار می آمدند چون زیاد اختیارشان را نداشتی در پساپس آماج  72 یادی که در سرت زنده شد و زنده ات کرد ، کوله ات را به امانت داری میسپری ، وارد که میشوی به ناگاه سر تعظیم را به نشانه ی احترام در مقابل بارگاهش خم میکنی و مستحبی را بجا می آوری که جوابش واجب است ; "السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام" و راهی میشوی به سمت حرمش بدون هیچ دل مشغولی و خیالی برای دنیایت ، انگار امام غریب خوب گنه کاران را میهمانی میکند ، میهمانی که اول قدمش رها شدن است.



/عابدکیاحیرتی/

  • مرد باران