مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۲۰۸ مطلب توسط «مرد باران» ثبت شده است

هی نقطه به نقطه حرف دل را خوردم
با هر نفسی راه گلو آزردم
شد لحظه آخر و رسیدم بر لب ...
حرف دل خویش بر زبان آوردم

 

 

الاحقر

 

  • مرد باران

دیشب بعد از دویست و خورده ای کیلومتر رانندگی کردن بدون هیچ صدای اضافه ای، راهم را کج کردم ماشین را جلوی خانه ای آشنا متوقف کردم، زنگ خانه را زدم ولی کسی نبود، بدون هیچ معطلی و یا اراده ای برای برداشتن گوشی و زنگ زدن به آن ها براه افتادم و به خانه چند کوچه آن ورتر رفتم و آن ها را یافتم، و چقدر ساکت بودم، غذایی برایم آوردند و به پسرک کوچک خانه شان (با اصرار خودم) غذا خوردم و بعد به خانه ی اول همراه آن ها بازگشتم، و بعد از چند کلمه دیالوگ معمولی خوابیدم، قبل از خواب از یکی از آن ها درخواست کردم من را قبل از اذان صبح به ایستگاه راه آهن جنوب شهر برساند و او قبول کرد، وقتی بیدار شد تا بیدارم کند من را دید که نشسته منظر او ایستاده ام!!! من را به راه آهن رساند، بیلبورد راه آهن ساعت حرکت قطار ها را نشانم میداد و با آن آشنا خداحافظی کردم و سوییچ را به او دادم، کی برمیگردم؟ قطار زودتر از ساعت مندرج در بیلبورد ایستگاه راه آهن به ایستگاه رسید، حساب کنید درب قطار با دکمه هایی مانند دکمه های مترو مشهد باز می شد، چه قطاری بود و به اسم چه شرکتی بود را نخواستم بدانم، سالنی پر از صندلی های ایستاده و پابرجا .. گوشه ای را برای خودم انتخواب کردم و سایه بان پنجره ای که راه را برای نفوذ شب به واگن فراهم می آورد تا انتها به پایین کشیدم و به سقف خیره شدم و منتظر حرکت قطار .. با تکانی خیلی کمتر از قطار های معمولی قطار به راه افتاد و حالا می توانستم گرمایی را که که از فن کوئل های کناری واگن به پاهایم میخورد را حس کنم که حرکت پیرمردی توجهم را به خود جلب کرد، داشت داخل قطار نماز اول وقتش را میخواند .. یاد امام خمینی افتادم و شرایطی که در سال 42 برای تبعید داشت و نماز و .. مرد مسئول کنترل کننده بلیط قطار همراه با یک قبض بالای سرم ایستاده بود و مدتی بود که منتظر حرکتی از سوی من بود، پولی را بعنوان هزینه سفر به او دادم و قبضی برایم صادر کرد که همان را از وسط تا نیمه پاره کرد .. ساعتی گذشت قطار سرعتش را برای توقف در ایستگاهی کم کرد، بدون هیچ معطلی کیفم را برداشتم و به سمت پیر مرد که اورکت سبز رنگ و رو رفته ای داشت حرکت کردم، -ببخشید مهر همراهتون هست؟ بله؟ -نماز خوندین، مهر همراهتون هست؟ کجا گزاشتمش؟ آها اینجاست بیا عزیزم .. از قطار سریع پیاده شدم، حوصله ای برای پرسیدن جای نماز خانه و یا چرخاندن سر برای پیدا کردن تابلو نورانی نماز خانه نبود، در ورودی ایستگاه را رد کردم و گوشه ای ایستادم برای نماز، خواستم به این فکر کنم که اگر قطار برود و جا بمانم چه می شود که جلوی خودم را گرفتم ولی از شما چه پنهان مهر آن پیرمرد باز فکر مرا با خودش برد .. نمازم را تمام کردم، آن دکمه ی سبز رنگ درب قطار را فشار دادم تا دری که بسته شده بود باز شود با آرامش سوار قطار شدم، مهر پیر مرد را با تشکری پس دادم .. قبول باشه -ممنون .. بر روی صندلی ام کس دیگری نشته بود بی اعتنا به چند صندلی عقب تر رفتم و این بار سایه بان پنجره قطار را همان طور که بالا بود رها کردم تا بتوانم بیرون را چسباندن سرم به شیشه ی سرد قطار ببینم، قطار به سمت مقصد حرکت می کرد و من متعجب از اتفاق هایی که هر روزه می افتد و نمی بی نی مشان مثل یک زندانی تازه از بند رها شده به اتفاق های درحال حرکت از قطار نگاه می کردم، جالب تر از همه آنکه محلی را دیدم همچون جایی که مورد اصابت شهاب سنگ عظیمی قرار گرفته باشد و سوراخ عظیمی در دل زمین حک کرده باشد و رودخانه ای که در کنار آن از بلندی به زمین سقوط میکرد و قطار از روی آن عبور کرد .. به مقصد رسیدم و چقدر این شهر شلوغ و تکراری و کثیف همانند دیروز است .. و حالا که ساعت حدود 4 و نیم بعد از ظهر همان روز است به این فکر میکنم که چقدر دلم میخواهد دوباره این مسیر را بازگردم، اندکی فرصت هست هنوز ..

.. /عابدکیاحیرتی/

  • مرد باران

هی نقطه میگذاری و من هم فقط تو را

هی نقطه نقطه تماشا من کم فقط تو را

از من محال شده بگذری ولی چرا؟

عطر تنت، خیال و من نم فقط تو را

 

 

/عابد کیاحیرتی/

  • مرد باران


همیشه کنار هم بودند، پا به پای من راه می آمدند بی آنکه توقعی داشته باشند و یا حرفی بزنند، یکی پس از دیگری، قدم به قدم ..
کمی خسته شده ام، سرم حالا دقیقا رو به آن هاست .. ، دارم نگاهشان می کنم که با چه شوقی هنوز هم می دوند بی آنکه لختی استراحت کنند، یادم هست آن قدر مشتاق بودند که در استراحت گاه ها نیز همان دم در به انتظار ایستاده می ماندند و حتی گاهی هم با تنه ی دیگران شاید به زمین می خوردند، نمیدانم آیا آن ها هم می فهمند طی ای طریق را؟
چه چیزی ما را متمایز می کند در این دنیا؟ مثلا چرا ما چکاوکی نیستیم بر تک شاخ یک کرگدن همان شاخی که تمامی تصاویربیاد مانده کرگدن از او پر است چرا ما همچون لاک پشت برای قدم زدنی ساعت ها وقتمان را صرف نمیکنیم؟ چه می شود که سنگی می شود زیر پای مسافرانی که به کوی یار می روند؟ چرا چرا و همه ی این چراهایی که گاه گاهی طعنه می زنند به این یقین دست و پا شکسته ای که همانش هم خیالی بیش نیست چون سرابی پر آب!!!

گاه به این می اندیشم که چقدر با هم رفیق اند، هرکدامشان به تنهایی از غصه دق می کنند و به گوشه ای پناه می برند تا زمانش برسد، زمان چه؟ چه فرقی می کنند یا در آتش یا بر دهان سگی ولگرد یا ..
بی دوست محال است زندگانی در قامتشان شاید!!! چقدر خوب است ما آدم ها از جامدات و مایعات و گازها هم درس بگیریم آخر نمیفهمیم چراغ روشنی را که برایمان روشن کرده اند و می گوییم تاریکی وجود ندارد که میگویید چراغی روشن است، چقدر این افکار درهم دارد افسار گسیخته ی این نوشته را این سو و آن سو می برد، بیچاره نگارنده که دارد دنبال سر نخی انگشتانش را برای ادامه دادن نوشته اش به صفحه می کوبد ..
فکر میکنم در همین دو ماه بیش تر از 10 هزار کیلومتر را با هم بوده ایم، پستی و بلندی ، هموار و ناهموار ، راه و بی راه ، خم به ابرو نمی آورند و همچنان پا به پا، قدم به قدم مرا همراهی می کنند، بین خودمان بماند گاهی هم به هر دویشان که با هم اند حسودی می کنم و گاهی هم برایشان غصه می خورم که چرا باید جور من را بکشند .. مجالی برای استراحت نیست، دوباره به راه می افتیم ..
بی هیچ حرفی با هم ادامه می دهیم، حس می کنم کمی شوق دارند برای رسیدن ولی نمیدانم چطور این را حس می کنم شاید این هم مثل باقی رفتارهایم ناشی از دیوانگی خفیف فردی ام باشد، کسی چه می داند؟ گاهی حتی خیال می کنم با هم مسابقه می دهند، پچ پچ می کنند و گاهی هم حتی از تشنگی خودشان را روی زمین می کشند ولی نمیدانم چرا با همان حس به من می گویند که لازم نیست آبی بیاوری، نمی خوریم ..
راه زیاد است و من نیز فراموشکار .. فراموش می کنمشان، چند روز بعد هنگامی که به دروازه های شهر رسیدیم ناگاه چشمم به آن ها افتاد، دلم برایشان تنگ می شود روزی ..

پی نوشت: کفش هایم درست ورودی شهر کربلا شب اربعین سال 1392

 

کفش ها

  • مرد باران

بگذار این بار هم بی صدا فریاد بزنم

نه اینکه زبانم را بخواهم ببندم و یا توانی برای بلند کردن صدایم نداشته باشم، نه این بار میخواهم آرام و ساکت بنشینم و بی صدا فریاد بزنم و حتی شاید آنجا که دیگر کاسه ی صبرم لبریز شد همانند دیگ زود پز نهایتا سوتی بزنم و بگذرم. بگذار این بار دست به سینه روی صندلی ام بنشینم و به خودم نگاه بکنم که چگونه تازیانه ی باد بر روی برگ های طلا شده ی درخت های سبز مانده بر مسیر راه همچون دستی نوازشگر همه را همراه میکند و با خود تا ناکجا آبادشان می برد تا به دامان مادری شان، خاک!!! برگردند. بگذار سیر تماشایت بکنم در خودم، شاید این بار توانستم در ذهنم معلولی بسازم برای این علت بی پایان زندگی ام که هنوز هم هنوز هست درونم نفس میکشد و بخار ناشی از بازدمش مرا از خوابی در زمستان باز میدارد و دمش مرا از خود بی خود می کند. بگذار این بار انگشتانم جز در خیالشان کسی را بغل نگیرند تا مبادا فراموش کنند گرمایی را که نبوده است و بودی که شاید نباشد و یا دلیلی برای ماندن نداشته باشد، هنوز یادم هست که پدرم آهسته زیر گوشم تکرار می کرد که تنهایی فقط مخصوص خداست ولی روزهای زیادیست این فکر مرا به خود وا داشته است و آن این است مگر آن زمان که خداوند جلی از روح خودش در من دمید تنهایی اش را به من نبخشید؟ تنهایی راه تنهایی مسیر تنهایی قبر و قیامت و ... . بگذار بو بکشم تمام خیال این دنیای واقعی را تا مگر بتوانم به چشمانم بیاموزم که هر رنگی بوی زیبایی ندارد و گاهی شکارچی برای طعمه اش با رنگ هایش دل فریبی می کند و مورچه به این موضوع از من آگاه تر است، او لمس میکند، می بوید و من چه بگویم که زبان دستانم برای نوشتن داستان لمس کردنت بند آمده است و هیچ نمی نویسد. بگذار این بار کمی به پاهای خسته ام به کفش های بی گناهم استراحت بدهم، راستش را بخواهی دلم برای کفش هایم نیز می سوزد که دارند پا به پای من این همه مسیر نرفته را میدوند، می ایستند، راه می روند و دم نمی زنند و آخر بی هیچ حرفی دهان باز می کنند و ... ، بگذار دمی این آشنای مسیر های رفته و مشتاق مسیرهای نرفته نفسی تازه کند که دور های زیادی رفته است و تا نقطه ی شروع چیزی جز همین دنیا نمانده است. ..

  • مرد باران

این هم نه به خاطرهوس، تا فردا ...

چون مرغ گرفتار قفس تا فردا ...

روی دل من حساب بیهوده مکن

من قاصدکی که یک نفس تا فردا ...

                                                         الاحقر

  • مرد باران

خواب رفته است،

خوابم را می گویم،

هیس!

ممکن است بیدار بشود.
آن وقت من باید بروم بخوابم.

  • مرد باران

چه حرف ها که نگفتم چه حرف ها که نگفتی

چه درد ها نشنفتم چه درد ها نشنفتی

همین کلام مستتر ضمیر یاء و میم را

چه دست ها نگرفتم، چه دست ها نگرفتی

مرد باران

  • مرد باران

امن یجیب خواندم و سنگی هوا نشد

در باغ آرزوی من رنگی بپا نشد

حالا بیا برای من از غم سخن بگو

امن یجیب خواندم و زنگی صدا نشد

مرد باران

  • مرد باران

مثلا شعر بگویم لب خود وا بکنم

یا که از سحر بگویم تب خود وا بکنم

سخنم شد مستتر در لفظ این ها قافیه

مثلا ذکر بگویم شب خود وا بکنم

مرد باران

  • مرد باران