مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۳۴ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است





یادت هست؟

گفتم خسته ام

پاهایت را گذاشتی و گفتی من خسته ترم

گفتم گرمیه دستانش هنوز در دستانم هست این را چه کنم؟

دستی نداشتی که به من نشان دهی فقط لبخند زدی و

گفتی از گرما سوخته است ، دیگر نیست

یادت هست؟

خندیدم ، خندیدی

تو رفتی و من بازگشتم و سال هاست که به انتظارت قلبم با تمام قد ایستاده است؟



  • مرد باران




دلم هوای تو کرده است
غم دارد
برای تو نوشته است
کم دارد
..


  • مرد باران




شب
کوچه ودیواره حیاطی که دگر نیست
خانه
من و بغض اشک هایی که نریخت
فردا
دنیا و خاطره ای انگار نه انگار که نیست


  • مرد باران




چراغه چتم را
سبز
، قرمز
و گاهی خاموش میکنم حتی
برایت
راز ها میگویم در استاتوسم
تا
بتوانی
بخوانی
می آیم ، میروم ، با خودم حرف میزنم
و در سکوت ، چشم به دور دست میدوزم
اما ...


  • مرد باران




انگار باید گم میشد در شلوغی ها
تا چشمانم با اینکه پر از هیجان های کاذب بودند
باز دنباله چیزی بگردد
حتی در میانه انگشتانه خالی ام
و امروز در دستم پیدا شده است
انگشتر عقیقم


  • مرد باران




گاهی تبریک
برای یک دوست برای تولدش
گاهی ابراز همدردی
برای عزیزه از دست رفته ی یک دوست
گاهی
جواب یک سوال
گاهی
سوال بی جواب
گاهی همراهی
در بیان مطلبی
گاهی بیزاری در بیان مطالبی
گاهی سلام
گاهی والسلام
گاهی...
گاه و بی گاه هوایی می شود دلم نمیدانم


  • مرد باران





مادربزرگم گفت:

کوچک که بودم از پدرم پرسیدم

بابا اگر تا آن درخت بالاییه کوه بروم میتوانم آسمان را با دست بگیرم؟

..

- خوش بحالت مادربزگ


  • مرد باران





سکانس اول:

همه جا سیاه ،

صدای قدم هایی که نزدیک میشوند ...

سکانس دوم:

شب ، هوا مه آلود ،

پل رو گذر از یک رود خانه عریض

که آسفالتش را نم باران سیاه تر کرده

و سنگچین کناریه پل تا زیره سینه

صدایه قدم ها نزدیک تر شده است

سکانس سوم:

سایه ای در مه نزدیک میشود

صدای قدم ها واضح شده است

سکانس چهارم:

مردی بلند قد با پالتویه سیاه قدری از دوربین رد شده به سنگچین ها تکیه میزند

صدای قدم ها دور میشود

سکانس پنجم:

زاویه دوربین عمود بر بالای سر شخص

مرد سرش را به پایین خم کرده ،

دست در جیبش میکند ،

چیزی را بیرون می آورد، نگاهش میکند،

چیزی زمزمه میکند و بخار ناشی از صحبت کردنش از زاویه دوربین دیده میشود

سکانس ششم:

زاویه دوربین پرتره از جلو ، سکوت ،

مرد هردو آرنجش روی سنگچین هاست ،

دستش را جلوی صورتش میگیرد و باز میکند ،

اندکی سکوت، دستش را جمع میکند و میفشرد،

جسم داخل دستش را درون رودخانه پرتاب میکند

سکانس هفتم:

موج هایه حاصل شده از فرو رفتن جسم در آب رود خانه،

سکانس هشتم:

زاویه دوربین از پشت سر ،مرد ایستاده ، دستان در جیب ،

حرکت مه

سکانس نهم:

زاویه دوربین در امتداد جاده ی پل،

سایه ای در مه فرو میرود

سکانس دهم:

صدایه قدم هایی که دور میشود

همه جا سیاه..



  • مرد باران




امروز سر امتحان نرفته ام
و قدم زده ام
ذره ذره
تو را در خیابان های شهر
بی هیچ صدایی
و هیچ رفتار خاصی
دستانم در جیب
سرم به زیر
دلم را نمیدانم کجا گذاشته ام
باید گواهی ببرم برای امتحان
نمیدانم کدام را ببرم
درد را
غم را
و یا این راه نرفته را
تو بگو کدام بهتر است؟

+امتحانی که ندادم سیستم های کنترل خطی بود


  • مرد باران




در
مجاورت شیشه ام
و
بو گرفته ام
انگار همنشینی کنار شیشه هم
بو
میدهد
تو را



  • مرد باران