مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

هی نقطه میگذاری و من هم فقط تو را

هی نقطه نقطه تماشا من کم فقط تو را

از من محال شده بگذری ولی چرا؟

عطر تنت، خیال و من نم فقط تو را

 

 

/عابد کیاحیرتی/

  • مرد باران


همیشه کنار هم بودند، پا به پای من راه می آمدند بی آنکه توقعی داشته باشند و یا حرفی بزنند، یکی پس از دیگری، قدم به قدم ..
کمی خسته شده ام، سرم حالا دقیقا رو به آن هاست .. ، دارم نگاهشان می کنم که با چه شوقی هنوز هم می دوند بی آنکه لختی استراحت کنند، یادم هست آن قدر مشتاق بودند که در استراحت گاه ها نیز همان دم در به انتظار ایستاده می ماندند و حتی گاهی هم با تنه ی دیگران شاید به زمین می خوردند، نمیدانم آیا آن ها هم می فهمند طی ای طریق را؟
چه چیزی ما را متمایز می کند در این دنیا؟ مثلا چرا ما چکاوکی نیستیم بر تک شاخ یک کرگدن همان شاخی که تمامی تصاویربیاد مانده کرگدن از او پر است چرا ما همچون لاک پشت برای قدم زدنی ساعت ها وقتمان را صرف نمیکنیم؟ چه می شود که سنگی می شود زیر پای مسافرانی که به کوی یار می روند؟ چرا چرا و همه ی این چراهایی که گاه گاهی طعنه می زنند به این یقین دست و پا شکسته ای که همانش هم خیالی بیش نیست چون سرابی پر آب!!!

گاه به این می اندیشم که چقدر با هم رفیق اند، هرکدامشان به تنهایی از غصه دق می کنند و به گوشه ای پناه می برند تا زمانش برسد، زمان چه؟ چه فرقی می کنند یا در آتش یا بر دهان سگی ولگرد یا ..
بی دوست محال است زندگانی در قامتشان شاید!!! چقدر خوب است ما آدم ها از جامدات و مایعات و گازها هم درس بگیریم آخر نمیفهمیم چراغ روشنی را که برایمان روشن کرده اند و می گوییم تاریکی وجود ندارد که میگویید چراغی روشن است، چقدر این افکار درهم دارد افسار گسیخته ی این نوشته را این سو و آن سو می برد، بیچاره نگارنده که دارد دنبال سر نخی انگشتانش را برای ادامه دادن نوشته اش به صفحه می کوبد ..
فکر میکنم در همین دو ماه بیش تر از 10 هزار کیلومتر را با هم بوده ایم، پستی و بلندی ، هموار و ناهموار ، راه و بی راه ، خم به ابرو نمی آورند و همچنان پا به پا، قدم به قدم مرا همراهی می کنند، بین خودمان بماند گاهی هم به هر دویشان که با هم اند حسودی می کنم و گاهی هم برایشان غصه می خورم که چرا باید جور من را بکشند .. مجالی برای استراحت نیست، دوباره به راه می افتیم ..
بی هیچ حرفی با هم ادامه می دهیم، حس می کنم کمی شوق دارند برای رسیدن ولی نمیدانم چطور این را حس می کنم شاید این هم مثل باقی رفتارهایم ناشی از دیوانگی خفیف فردی ام باشد، کسی چه می داند؟ گاهی حتی خیال می کنم با هم مسابقه می دهند، پچ پچ می کنند و گاهی هم حتی از تشنگی خودشان را روی زمین می کشند ولی نمیدانم چرا با همان حس به من می گویند که لازم نیست آبی بیاوری، نمی خوریم ..
راه زیاد است و من نیز فراموشکار .. فراموش می کنمشان، چند روز بعد هنگامی که به دروازه های شهر رسیدیم ناگاه چشمم به آن ها افتاد، دلم برایشان تنگ می شود روزی ..

پی نوشت: کفش هایم درست ورودی شهر کربلا شب اربعین سال 1392

 

کفش ها

  • مرد باران