مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

با خوش حالی فریاد زد:

"به دریا رسیدیم، به در یا رسیدیم .."

اندکی مکث کرد و آهسته ادامه داد

"حالا چه فرقی می کند که

کدامین دست

من و تو را

از بستر امن کدامین رود خانه

به دست سرد کدامین فروشنده دوره گرد

سپرده است،

قطعا خدا با ماست .. "

این را

ماهی قرمز کوچک مرد

به

ماهی قرمز کوچک زن گفت

هنگامی که برای اولین بار او را در تُنگ کوچک خانه ی مادر بزرگ دیده بود ..

  • مرد باران

کمی صبر کن 
همین ابر ها را که پشت سر بگذاریم
به دریا خواهیم رسید
..
این را ماهی کوچک قرمز مرد
به 
ماهی کوچک قرمز زن گفت 
هنگامی که 
برای پرواز پایشان از 
لبه ی کوچک تنگ سر خورده بود ..



پی نوشت: عکس از نویسنده متن
            : گاهی بعضی نوشته ها بی دلیل تلخ می شوند.

 

  • مرد باران