مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۱۰ مطلب با موضوع «داستانک های تنها» ثبت شده است


همیشه کنار هم بودند، پا به پای من راه می آمدند بی آنکه توقعی داشته باشند و یا حرفی بزنند، یکی پس از دیگری، قدم به قدم ..
کمی خسته شده ام، سرم حالا دقیقا رو به آن هاست .. ، دارم نگاهشان می کنم که با چه شوقی هنوز هم می دوند بی آنکه لختی استراحت کنند، یادم هست آن قدر مشتاق بودند که در استراحت گاه ها نیز همان دم در به انتظار ایستاده می ماندند و حتی گاهی هم با تنه ی دیگران شاید به زمین می خوردند، نمیدانم آیا آن ها هم می فهمند طی ای طریق را؟
چه چیزی ما را متمایز می کند در این دنیا؟ مثلا چرا ما چکاوکی نیستیم بر تک شاخ یک کرگدن همان شاخی که تمامی تصاویربیاد مانده کرگدن از او پر است چرا ما همچون لاک پشت برای قدم زدنی ساعت ها وقتمان را صرف نمیکنیم؟ چه می شود که سنگی می شود زیر پای مسافرانی که به کوی یار می روند؟ چرا چرا و همه ی این چراهایی که گاه گاهی طعنه می زنند به این یقین دست و پا شکسته ای که همانش هم خیالی بیش نیست چون سرابی پر آب!!!

گاه به این می اندیشم که چقدر با هم رفیق اند، هرکدامشان به تنهایی از غصه دق می کنند و به گوشه ای پناه می برند تا زمانش برسد، زمان چه؟ چه فرقی می کنند یا در آتش یا بر دهان سگی ولگرد یا ..
بی دوست محال است زندگانی در قامتشان شاید!!! چقدر خوب است ما آدم ها از جامدات و مایعات و گازها هم درس بگیریم آخر نمیفهمیم چراغ روشنی را که برایمان روشن کرده اند و می گوییم تاریکی وجود ندارد که میگویید چراغی روشن است، چقدر این افکار درهم دارد افسار گسیخته ی این نوشته را این سو و آن سو می برد، بیچاره نگارنده که دارد دنبال سر نخی انگشتانش را برای ادامه دادن نوشته اش به صفحه می کوبد ..
فکر میکنم در همین دو ماه بیش تر از 10 هزار کیلومتر را با هم بوده ایم، پستی و بلندی ، هموار و ناهموار ، راه و بی راه ، خم به ابرو نمی آورند و همچنان پا به پا، قدم به قدم مرا همراهی می کنند، بین خودمان بماند گاهی هم به هر دویشان که با هم اند حسودی می کنم و گاهی هم برایشان غصه می خورم که چرا باید جور من را بکشند .. مجالی برای استراحت نیست، دوباره به راه می افتیم ..
بی هیچ حرفی با هم ادامه می دهیم، حس می کنم کمی شوق دارند برای رسیدن ولی نمیدانم چطور این را حس می کنم شاید این هم مثل باقی رفتارهایم ناشی از دیوانگی خفیف فردی ام باشد، کسی چه می داند؟ گاهی حتی خیال می کنم با هم مسابقه می دهند، پچ پچ می کنند و گاهی هم حتی از تشنگی خودشان را روی زمین می کشند ولی نمیدانم چرا با همان حس به من می گویند که لازم نیست آبی بیاوری، نمی خوریم ..
راه زیاد است و من نیز فراموشکار .. فراموش می کنمشان، چند روز بعد هنگامی که به دروازه های شهر رسیدیم ناگاه چشمم به آن ها افتاد، دلم برایشان تنگ می شود روزی ..

پی نوشت: کفش هایم درست ورودی شهر کربلا شب اربعین سال 1392

 

کفش ها

  • مرد باران





همه جا مثله هم است ، چقدر اینجا خلوت است ، چقدر سخت است در میان مردمان  باشی و نتوانی از آن ها سوال بپرسی ، نتوانی بگویی ببخشید ساعت چند است؟ و یا برای باز کردن سر صحبت بگویی هوا امروز چقدر خوب است اینطور نیست؟ چقدر سخت است کسی صحبت نکند یا اینکه نشنوی چه میگویند!

کسی آدرس این جا را به من داده است به من گفته اند تو اینجایی؛ چقدر حیف که آن را با تمامه وسایلم در تاکسی جا گذاشتم ، نمیدانم کدام بود 25؟ 24؟ شاید هم 34؟ یادم رفته است، و من همچنان به گردش خود ادامه میدهم ، اینطرف را نگاه میکنم ، آنطرف را نگاه میکنم ، سر میچرخانم و به آسمان خیره میشوم ، خسته شده ام مینشینم کناری برای خودم و به درختی تکیه میدهم ، یادم میآید گفت تو بو میدهی ، بخاطر همین هم برایم جالب شدی ،دارم دنبالت میگردم ، چشمانم را میبندم ، سرم را به درخت میچسبانم و بو میکشم.

نه نمیشود باید فکری بکنم ، هیچ بویی استشمام نمیکنم ،دوباره براه میافتم ، ...

این چه بویی است؟ آری پیدایش کردم ، این طرف ، ... ای داد دیگر بویی استشمام نمیکنم ، برمیگردم جایی که بو را حس کردم ، از این طرف ، ... میروم و باز تکرار میشود ، اینبار چشمانم را میبندم و به دنبال بو میروم ، ... چقدر بوی خوبیست ، گفته بود که  نمیدانست بوی چیست فقط میدانست خوش است ، شبیه بوی یاس است ، یا مریم ، یا ... ، نمیدانم بوی گلاب است بوی عطر ، هر از چند گاهی چشمانم را دوباره میبندم و دنبال بو میروم و بعد چشمانم را باز میکنم تا دوراهی بعد ، دیگر  خیلی نزدیک شده ام آن جا چه خبر است؟ تعدادی جمع شده اند؛ یکی مداحی میکند ، نزدیک میروم  ، قشنگ میخواند : -گلی گم کرده ام میجویم او را ، به هر گل میرسم میبویم او را ... ادامه میدهد ، بوی عطر طوری شده است که فکر میکنم رسیده ام ، حس عجیبیست ،انگار از همه طرف  بوی گلاب میآید ، یکی چفیه اش را به یکی از قبر ها میکشد،(من در بهشت زهرا هستم) ، عجب خرافاتی است ،(فکر میکنم) ، یکی دیگر هم همین کار را کرد با همان قبر ،یعنی چه؟ مثلا این کار را برای چه میکنند؟ شفا میدهد مگر؟مگر امامزاده آمدند این ها؟نگاه کن یک نفر دیگه حتی تسبیحش را هم به قبر میمالد ، برایم جالب شد.

نزدیک تر میروم و روی قبر را نگاه میکنم ، *سید احمد پلارک* نوشته است و انگار رویش خیس است ، یک طوریست،انگار سینه ام سنگین شده است، ، وقت ندارم ، باید آن را پیدا کنم ، دور میشوم و از یکی سوال میکنم ببخشید قبر شهید عطری که بوی گلاب میدهد کجاست؟

با دست قبری را نشان میدهد که  چند لحظه پیش بالای آن بودم، تازه فهمیدم آن حسی را که نسبت به آن قبر پیدا کرده بودم ،برمیگردم صورتم را به روی سنگ مزارش به سختی میچسبانم ، بلند که میشوم ناخود آگاه گریه ام میگیرد ، دست خودم نیست ، فکر نمیکردم همانطور که او گفت بشود ولی شد!

دستی روی دوشم احساس میکنم ، امکان ندارد ، راننده تاکسی است ، وسایلم در دستش است.

به اومی‌گویند "شهید عطری"



  • مرد باران





تلخی نویسنده اینجاست که باید نوشته و داستانش را زندگی کند ، حساب کنید داستان مردی باشد ، عاشق.

سکانس اول:  با شریک همه ی زندگی اش به ماه عسل میروند ؛ از شهر دور میشوند و جاده های پرپیچ و خم را پشت سر میگذارند در حالی که هر دو با هم از یکدیگر میگویند و یکی میشوند،

 سکانس دوم:  گاهی می ایستند و به هم نگاه میکنند گذر زمان را نمیفهمند عاشقند .

سکانس سوم: کناری اتراق میکنند مرد وسایل را از ماشین پایین می آورد، چادر را برپا میکند و برای جمع کردن هیزم راهی میشود

سکانس چهارم: شریک زندگی اش در حال چیدن وسایل است ، از هر وسیله ای دو تا را برداشته اند و با خود آورده اند .

سکانس پنجم: مرد که در حال جمع کردن هیزم است گرمای دستی را روی دوشش حس میکند؛ با حالتی از تعجب برمیگردد ...

سکانس ششم: تصویر سیاه ...

سکانس هفتم: هیزم هایی را که جمع کرده اند مرد روی دوشش میگذارد و با یک دست نگهشان میدارد تا نیافتند و با دست دیگر گرمای خود را با سردی دستی که در دستش است تقسیم میکند.

سکانس هشتم: هر دو دستشان را رو به آتش گرفته اند و گرم میشوند.

سکانس نهم: نمایی بسته از کتری سیاه که در حال جوش خوردن است و کمی میلرزد .

سکانس دهم: مرد به آسمان اشاره میکند، بلند میشود دستانش را باز میکند و از خوشحالی چرخ میزند.

ببینید نویسنده دارد مینویسد خوبی ها و خوشی ها را؛ همه ی آنچه که میتواند تمام آرزوهای یک مرد باشد برای زندگی اش ولی همیشه یک جای کار یک چیزی سر جایش نیست ؛ فقط خواستم گفته باشم در این وسط تا شرح دردی کنم.

سکانس یازدهم: صدای جیغی رشته افکار مرد را برهم میزند ، او که هنوز از شدت چرخیدن سرش گیج میرود شریک زندگی اش را میبیند .

سکانس دوازدهم: تکه ای آتش بر دامنش افتاده و در حال دویدن است و هرم آتش هر لحظه به لحظه بیشتر میشود

سکانس سیزدهم: مرد بی درنگ خود را به چادر میرساند مستاصل نگاه میکند چیزی پیدا نمیکند ، اصلا چیزی را نمیبیند

سکانس چهاردهم: نمایی بسته از کتری که مرد با دستانش آن را از جایش میکند و دوان دوان به سمت شریک زندگی اش میرود.

سکانس پانزدهم: تصویر سیاه

سکانس شانزدهم: روی تخت بیمارستان؛دستانی که در دست هم هردو گرم اند .

سکانس هفدهم: انگار یک سال از همان روز میگذرد ؛ همان جاده و همان پیچ و خم .

سکانس هجدهم: گاهی می ایستند و مرد به شریکش نگاه میکند ، بغضی در گلویش مانده، فقط نگاه میکند.

سکانس بیستم: به همان جای قدیمی میرسند و مرد وسایل را از ماشین پایین می آورد.

سکانس بیست و یکم:  شریک زندگی اش در حال چیدن وسایل است ، از هر وسیله ای دو تا را برداشته اند و با خود آورده اند .

سکانس بیست و دوم : مرد بی هیچ حرکت خاصی گوشه ای نشسته و شریکش را نگاه میکند ، جای او هم غصه میخورد و هم درد و آه میکشد.

سکانس بیست و سوم: شریک زندگی اش مشغول جمع کردن هیزم است که گرمای دستی را روی دوشش حس میکند؛ با حالتی از تعجب برمیگردد ...

سکانس بیست و چهارم : مرد و شریک زندگی اش یکی شده اند انگار دست در دست هم و تصویر سیاه میشود ...



  • مرد باران





با کتابی کهنه از خانه بیرون میزنم ، با قدم هایی نرم و آهسته ، بی صدا قدم میزنم شهر را ، یکی از دستانم در جیب ، سرم رو به زیر. میخواهم از شهر فرار کنم دست بلند میکنم و هیبتی زرد روبرویم می ایستد ، اینجا نگاه هایی است که نگاه تو را ندارد.

برای آنکه مطمئن شوم کسی دنبالم نمیکند تاکسی را عوض میکنم ، دست بلند میکنم و هیبتی زرد روبرویم می ایستد ، به سمت شرق اشاره میکنم و راننده بی آنکه در صورتم نگاه کند راه می افتد ، آسمان و زمین نزدیک تر از قبل شده اند انگار ، این جا کنار من روی صندلی پشتی ، کنار شیشه ی تاکسی! چقدر مسیر ها کوتاه اند و چقدر بی پایان! تناسب کوه و ابر و خورشید ، تناسب آسمان و پرنده ها ، ریل قطار و کویر ، دشت وسیع و درختچه های کوچک ، همه به چشم می آیند. با صدای پرنده ها آوازی از جنس سکوت را سر میدهم و حرکت چشمانم عبور پرستو ها را دنبال میکند ، با قطار باریِ روی ریل مسابقه میدهم ، او سوت میکشد و میرود ، من نفس نفس زنان دور میشوم که باد سرعتم را با نوازش کردنش آرام ، آرام میکند چشمانم را میبندم ، بویت به مشامم میرسد انگار دستانم را باز میکنم و در آغوش میگیرمت ، چرخ میزنم و میروم با تو ، که در آغوشم هستی .

با هم سبک تر از قبل راه میرویم روی ابرهادستانم را میگیری و میچرخی و میچرخم ، به همان درخت میرسیم که همیشه خوابش را میبینم ، میوه هایش ابر هستند ، بارور ، جاری ، زنده ...

هرکداممان میوه ای میچینیم ، دستت را دراز میکنی و میوه ام را میگیری ، کمی صبر میکنی آن را کنار گوش هایت میبری ، دستت را روی سینه ام میگذاری و میوه ها را عوض میکنی .  نمیدانم چرا اینکار را میکنی ، میخندی ، میخندم . دستم را میگیری و میبری روی تخته سنگی میشینیم ، نمیدانم چرا ولی حس میکنم کمی اضطراب داری بخاطر همین دستانم را دور دستانت مُحرِم میکنم گرمای دستانت من را هم آرام میکند .

صدای ناقوس از کجا و چرا آمد را نفهمیدم فقط انگار هر بار که میزند! بدنم میلرزد ، میشمارمشان "یک" ، "دو" ، "سه" ، "چهـ... "یازده" ، "دوازده" ، "سیزده" حالا انگار چشمانم دارند سو سو میزنند ، دستم هنوز در دستانت احرام بسته است ، "چهارده"  به پاهایم نگاه میکنم ، انگار دارند حسشان را از دست میدهند ،  "پانزده" انگار دوره تناوب گرفته اند ، "شانزده" مثله اینکه بدنم را در چند بعد جا ب جا کنند ، ببرند ، "هفده" ، برگردانند ، میوه ام دارد میدرخشد ، پر اضطراب به چشمانت خیره میشوم ، "نوزده" ، چشمانم هم مبتلا شدند ، گاهی میبینند و گاهی نه ، "بیست" ، لبخند تلخی میزنی ، دستم داغ شده است ولی دستت را محکم تر میگیرم ، "بیست و یک" ، دستانت را لحضه ای حس کردم وبعد  دیگر نه!

"بیست و دو" ، چشمانت انگار برق میزند ، دستم رها میشود ، با التماس نگاهت میکنم ، نوری که از میوه می آید قدری است که به زور میتوانم نگاهت کنم و تو همان لبخند تلخ را رو لبت داری هنوز.

"بیست و سه" ، میخواهم خودم را به سمتت بندازم ولی نمیشود ، تلاش میکنم ، چیزی درونم میجوشد ، آرام دستت را درون موهایم فرو میبری ، سرم را نزدیک لبانت میبری ، آهسته لبانت را به هم میزنی و بریده بریده میشونم ، تو هنوز وابسته ای ، حالا وقتش نیست ، برگرد !

"بیست و چهار" ، ...

همه جا نور میشود ، بی وزنم انگار ، کسی فیلم زندگی ام را برایم روی دور تند تکرار میکند و معکوس میرود . راننده بی آنکه به صورتم نگاه بکند گوشه ی کتفم را تکان میدهد ، جا میخورم، در تاکسی را باز میکنم و شروع به دویدن میکنم که کتابی کهنه از دستم روی آسفالت سفت و سیاه جاده  می افتد ، انگار صدای افتادنش در سرم تکرار میشود ، می ایستم ، خم میشوم و از روی آسفالت سفت و سیاه برش میدارم ، عکس من و تو روی تخته سنگ روی جلدش نقش بسته بود ، رویش نوشته بود "داستان مردی که همیشه تنها سفر میکرد" کتاب را آرام باز کردم ، یخ زدم!

همین ماجرا را نوشته بود صفحات اولش و مابقی سفید بود ، نه اینکه از اول چیزی نباشد نه ، انگار کلماتش باید میرفتند تا با چیدمانی دیگر بیایند ، کتاب را زیر بغلم میگذارم ، با قدم هایی نرم و آهسته ، بی صدا قدم میزنم ، یکی از دستانم در جیب ، سرم رو زیر ، هیبتی زرد از کنارم رد میشود ، تا سر بلند میکنم خبری از هیبت زرد نیست ... .


23 / 2 / 1391 نوشته ی عابد کیاحیرتی

  • مرد باران




گاهی خیال میکنم

نبودنت هم عادی شده است برای من

میخواهم خیال کنم که نیستی

دوباره شماره شماره میشود

صبر میکند

میدود

پرواز میکند

و باز سقوط میکند و به راه خود ادامه میدهد

نفس هایم

آن وقت

باران میبارد و

آن موجوده در قفس سینه هایم

خود را رها میبیند

ولی نمیپرد

صبر میکند

صبر میکند

صبر ...

و در انتها بی صدا

در را بروی خود میبندد

باز مینشیند

آن کنار

کز میکند

و زانوهایش را همچون مادری در بغل میگیرد

و سرش را به قفس تکیه میدهد

مدتی سکوت میکند

تحمل میکند

نه نمیتواند بیشتر از این ساکت بنشیند

بلند میشود

دست هایش را پشت کمرش به هم قلاب میکند

یک مسیر کوتاه را میرود

بر میگردد

تکرار میکند

هی آه میکشد

حرفی نمیزند

درخود دوباره باز

فرباد میزند

حرفی نمیزند

 هی آه میکشد

هی آه میکشد

هی ...


+این نوشته هم ناتمام ماند مانند خودت ...


  • مرد باران




با تمام خستگی ام
 هنوز چشم هایم باز بود

بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...



  • مرد باران





سکانس اول:

همه جا سیاه ،

صدای قدم هایی که نزدیک میشوند ...

سکانس دوم:

شب ، هوا مه آلود ،

پل رو گذر از یک رود خانه عریض

که آسفالتش را نم باران سیاه تر کرده

و سنگچین کناریه پل تا زیره سینه

صدایه قدم ها نزدیک تر شده است

سکانس سوم:

سایه ای در مه نزدیک میشود

صدای قدم ها واضح شده است

سکانس چهارم:

مردی بلند قد با پالتویه سیاه قدری از دوربین رد شده به سنگچین ها تکیه میزند

صدای قدم ها دور میشود

سکانس پنجم:

زاویه دوربین عمود بر بالای سر شخص

مرد سرش را به پایین خم کرده ،

دست در جیبش میکند ،

چیزی را بیرون می آورد، نگاهش میکند،

چیزی زمزمه میکند و بخار ناشی از صحبت کردنش از زاویه دوربین دیده میشود

سکانس ششم:

زاویه دوربین پرتره از جلو ، سکوت ،

مرد هردو آرنجش روی سنگچین هاست ،

دستش را جلوی صورتش میگیرد و باز میکند ،

اندکی سکوت، دستش را جمع میکند و میفشرد،

جسم داخل دستش را درون رودخانه پرتاب میکند

سکانس هفتم:

موج هایه حاصل شده از فرو رفتن جسم در آب رود خانه،

سکانس هشتم:

زاویه دوربین از پشت سر ،مرد ایستاده ، دستان در جیب ،

حرکت مه

سکانس نهم:

زاویه دوربین در امتداد جاده ی پل،

سایه ای در مه فرو میرود

سکانس دهم:

صدایه قدم هایی که دور میشود

همه جا سیاه..



  • مرد باران




و این بار
 رو در روی خلیج فارس نشسته ام و برای تو مینویسم ،
برای تو که باز هم نیستی!
باز دستانت در دستم نیست تا گرمای محبت را حس کنم.
دوباره باز یاد چشمان ندیده ات افتادم ،
دریا مواج شده است.
موج یاد اضطراب رسیدن به تورا بیادم انداخت.
هنوز هم نمیدانم و نمیدانم و نمیدانم!
چشم هایم را در نوشته هایم میبندم و یک موج بلند مرا از روی نوشته هایم بلند میکند با خیس کردن صورت خیسم.
با دستان لطیف و گرمت آب را ا ز روی صورتم پاک میکنی و میگویی لذت بخش است؟
  • میگویم: چی؟
  • میگویی: دریا!
  • میگویم: برای چی؟
  • میگویی: برای موج هایش 
  • میگویم: مگر چه دارند این موج ها؟
  • میگویی: جوشش
    و من میدانم جوشش یعنی چه!
  • به دور دست نگاه میکنم 
  • به دور دست نگاه میکنی 
  • چشم به تو میدوزم، 
  • چشم به من میدوزی
    میخندم، میخندی
که ناگاه صدای سوت آژیر ماشین آتش نشانی کنار خلیج! سرتاسر وجودم را فرا میگیرد
آن ها دنبال من آمده بودند گمان کنم و من تنهای تنها بودم در اسکله و همه از ترس امواج به عقب برگشته بودند.
مرا صدا میکنند انگار...
  • -          بیا اینجا
  • -          من: با منی؟
  • -          - آره بیا
  • -          من: چیکارم دارین؟
  • -..
که یکدفعه یکی از کنارم بیرون پرید و من را همانند کودکان گرفت و به عقب برد و در همین لحظه موجی سهمگین قسمتی از اسکله را با خودش برد ..
  • -          - اونجا داشتی چیکار میکردی ها؟
  • -          من: با انگشتانم به تو اشاره کردم
  • -          همه خندیدند (جمعیتی به انتظار نشسته بودند انگار)
  • -          - میخوای خودت رو به کشتن بدی؟
  • -          من: چیزی نگفتم چون میدانستم هرچه بگویم ، همه میخندند!
  • -..         
باز همه خندیدند
و من فقط به تو نگاه میکردم و برایت دست تکان میدادم و تو آرام آرام دور شدی و ناپدید در حالی که همه در حال خندیدن بودند.

+یکم اسفند هزاروسیصد و هشتاد و شش




  • مرد باران




نه نگاه دیگران برای من نیست
فکر میکنم
نه من خنده دار نیستم
فکر میکنم
انگار من غریبه ام که وارده دنیایشان شده ام
فکر میکنم
کسی از دور با لحنی که فقط از زبان بهترین فروشنده ها
شنیده میشود نزدیک میشود
*کفی خوشبو کننده کفش*
رطوبت و بوی بد پا را میگیرد و معطر است.
من یکی میخواهم
فکر میکنم
500 تومان
نصف قیمت مغازه
صدا دور میشود
"من یکی میخواهم"
این را گفتم
پول را به او میدهم
من را نگاه میکند
فکر میکند
-این لب تاب ها چند است؟
درحالی که بقیه پول را جور میکند
"همه جورش هست این از 1تومن به بالا"
فکر میکنم
- پسرم دانشجوست باید یکی برایش بخرم
فکر میکند
سری به نشانه تایید تکان میدم
سری به نشانه تایید تکان میدهد
آرام دور میشود
فکر میکند
مردی آرام پشتش میزند و میگوید:
پس کفی کفشش چی شد؟
برمیگردد
میخندد و عذرخواهی میکند
کفی را میدهد
با لبخند حمایتش میکنم
فکر میکنم
آرام و بی صدا دور میشود و بعد از دو سه قدم
دوباره ادامه میدهد
- کفی خشبو کننده کفش ..
به ایستگاهی که باید پیاده بشوم رسیده ام
فکر میکنم
، درد میکشم،باز فکر میکنم►


  • مرد باران




می گویند
"کوچکی ؛ چند کلاس بیشتر سواد نداری"
حرف هایت را با ماشیت تحریر پدرت ، تایپ میکنی
و با ...هایت خیسشان میکنی
فردا
در همهمه ی بازی همکلاسی هایت
بغل دستی ات
میپرسد
کاغذ اضافه داری؟
بی هیچ جوابی
کاغذ را بسویش دراز میکنی ..
تند و تند کاغذ را تا میکند
و تو تنها باچشم هایت و سکوت همراهیش میکنی
با صدایی بلند میگوید
موشک f14 آماده ی پرواز
ویژژژژ
کاغذ که پرتاب میشود (همان موشک f14)
در باز میشود ، همان معلم است که گفته بود : کوچکی ...
موشک در زیر پای معلم آرام میگیرد
نفس ها همه حبس
معلم خم میشود و موشک را برمیدارد
کیفش را در  کنارترین نقظه ی میز ،همسایه ی دیوار میگذارد
همه منتظر این جمله از معلم هستند
"کاره کیه؟ خودش بیاد بیرون"
معلم حرفی نزد
گویا موضوعی حواسش را پرت کرده بود
با موشک کلنجار رفت
مدتی روی صندلی اش نشست
بچه ها از ترس همه ساکت بودند
بچه ها به همدیگر نگاه میکردند
که چه اتفاقی افتاده
رفتاره معلم غیر عادیست
تو تنها سرت را گذاشته ای روی میز و به دیوار کنار دستت خیره شده ای
معلم بلند میشود
برگه را با دسته راستش
تا کنار شانه اش بلند میکند و
میگوید
نوشته ی کیست؟
کسی پاسخ نمیدهد
بچه ها
طعم تلخ
زبان معلم را دوست ندارند
گرچه معرفتشان قبلا برای به عهده گرفتن و کتک خوردن برای شیطانی هایشان ثابت شده است
ولی ..
معلم تکرار کرد
و گفت کاریش ندارم
فقط میخوام بدونم این برگه رو از کجا آورده ...
کسی چیزی نگفت
هفته ی بعد
تو با آن قد کوچکت ،
مثل هر روز
 به زور تیتر روزنامه ها و مجلات دکه کنار مدرسه ات را میخواتی
تکه ای از نوشته ات
به عنوان سر تیتر مجله ای
و با نام "معلمی" چاپ شده است
و با خود تکرار میکنی
"کوچکی ، چند کلاس بیشتر سواد ندار ..." و راهی میشوی
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است ...



عابد کیاحیرتی
  • مرد باران