مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۵ مطلب با موضوع «روضه نوشت» ثبت شده است





دوباره پسرش حسن (ع) یک گوشه ای کـــز میکند.


  • مرد باران




اینجا عجیب دور و بر امام غریب را گرفته اند , وا حسرتا یا مجتبی

  • مرد باران




خبر رسید ، یکی از ناقه بر زمین افتاده ...

  • مرد باران
██████████████████ یا حسین {علیه السلام } ██████████████████
  • مرد باران



لب های حسین علیه السلام تشنه بود
تشنه تر از لب های پسرش
لب بر لبان پسر گذاشت
،
پسر به پدر فهماند
دیگر تاب ماندن ندارد
پشت سرش دعا
نکند
که برگردد
پدر از نو پسر را راهی کرد
و هراسان ، به نظاره نشست ...
چه انتظاره عجیبیست ...



  • مرد باران