مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۱۱ مطلب با موضوع «شکایات» ثبت شده است





دیر آمدی بازاریان من را فروختند...



  • مرد باران




گواهی کرده اند به دنیا آمده ام , با امضا
یعنی کافیست؟

+چقدر کاغذش کهنه است ...


  • مرد باران




و کسی هیچ نخواهد فهمید
که چه گفتم از خود
و دلم هم غم خورد
کسی از عشق نپرسید چرا
کسی از دور ندید
آتش را
و تو با پای پیاده
سفر عشق برو
برو از شهر بگو
که در این شهر فقط
مردگانی به تماشای رخ دلقک ها
دربست نشستند و کسی هیچ نگفت
راستی،
 سوالم اینجاست؟
چرا
 همه ی دلقک ها ،
انگار یکی هستند؟



  • مرد باران




باشد
 تو خیال کن
که این روز ها چیزی نیست

از تو نوشتن و ندیدن چیزی نیست
باشد
تو خیال کن

دوری فاصله نیست
گذشتن این ماه ها بهانه نیست
باشد
تو خیال کن
سال ها سر نشدند

این دل از بهر رضای تو که پر پر نشدند
باشد
تو خیال کن
با سر نیستم

من ز مستی این چنین هم نیستم
کاری به کس ندارم و خود را داد میزنم

باشد
تو خیال کن
که اصلا نیستم ...



  • مرد باران




نمیشود که هر شب سر ساعت من تو را بخورم
گاهی تو بخور که نمیخورمت , غصه را ... درد را...


  • مرد باران





میدانی؟

نمیدانم نمیدانم

تو میدانی؟

که میدانم نمیدانم چقدر دشوار و پیچیدست

تو خود اول که باید نیک

دانی و ندانی

،

تو اول گر نمیدانی

بدانی

وگرنه تو

نمیدانی نمیدانی

چقدر این واژه ها گنگ اند ، چقدر من سرد و دلتنگم

چرا من در بهاران این چنین رنگم؟



  • مرد باران




چراغه چتم را
سبز
، قرمز
و گاهی خاموش میکنم حتی
برایت
راز ها میگویم در استاتوسم
تا
بتوانی
بخوانی
می آیم ، میروم ، با خودم حرف میزنم
و در سکوت ، چشم به دور دست میدوزم
اما ...


  • مرد باران




ماه را که دیدم
دلم گرفت
گفتم سلام کنم
دهن گرفت
دستی تکان دهم
دستم گرفت
پایی به راه برم
پایم گرفت
خطی بنویسم
قلم گرفت
ماه را که دیدم
دلم گرفت
 
خواستم سیر ببینمت ، ماهم گرفت ..
+کسی ندید دیدمت ، ساکتم ، سکوت میکنم


  • مرد باران




نشان دادن بعضی نوشته ها
خواندن به دنبال دارد
و اشتباه پیش می آید این وسط
وقتی نوشته ات مخاطبش کلا نباشد.



  • مرد باران




هنوز هم
در گفته هایم بحث دارم!
هنوز هم
وقت ناگفته هایم نرسیده است.
هنوز هم ...

  • مرد باران