مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۳ مطلب با موضوع «کامنت ها» ثبت شده است

فکرکن!

کسی که می­بایست راس ساعت 10 به ایستگاه قطاری می­رسید، یک دقیقه دیر می­کند! قطاری که فاصله­ی 12 ساله­ی بین او و خانواده­اش را کم می­کرد رفته است. حالا چه فرقی می کند یادش بیافتد گل سینه­ای را که برای مادرش خریده بود نیاورده است؟

 

 

(حیرتی)

یادم هست، روزهایی را که بی بهانه زیر باران دقیقه ها و ساعت ها قدم میزدم، بدون هیچ تعلقی که حواسم را پرت کند، نه گوشی و نه کاغذ و نه پول و نه هیچ بی هیچ بهانه ای قدم میزدم باران را و در جیب هایم پر بود از عطر باران حالا کمی خسته ام، صدای باران هم مرا به وجد نمی آورد، نه ناراحتی دیگر به سراغم می آید و نه این ناراحتی به راحتی تبدیل میشود، گاهی اگر سقف آسمانت را پوشانده باشند و تو هرچقدر از زیر چترت کنارتر بروی باران که سهل است، هوا هم نمیرسد به مشامت تا شاید مرهمی باشد بر خاطرات از دست رفته ای که نبوده اند و نخواهند بود، مرثیه ایست باران بر پیکر های سوخته ... حرف زیاد است و حوصله ای نداشته، که هیچگاه برای حرف زدن نایستاد ... مانند باران سقوط کرد و گذشت و این کم شدن حروف مجاز مرا به این فکر وا میدارد که این منم؟ دارم مینویسم؟ خدا به خیر کند ...

 

 

(حیرتی)

باید اینگونه شروع کرد:

تمام!

و دوباره از نو

دانه ای باید کاشت اندر دل خاک

آسمان باید بود

نرم و آهسته گریست

گاهی از روی نیاز

نعره ای باید زد

برق نوری شاید، چشم زیبای کسی باید دید

باید از نو

رد شد از سرآغاز حیات

و به فردا امید

که به فردا هایش و اگر هم که نشد روز بعدی هم هست

سبز باید شد از این خاک و دوباره رویید

تابش نور چنان رقص نمایان بکند

و تو از این تجلیل به تمنای بهار فرصتی خواهی داشت

رشد باید داد خود را، ریشه ای در دل خاک

تا که بعد ها نوبت به تن و ساقه و برگی برسد

تا غذایی باشد تا که اوجی آید

سیر باید شد از این قصه ی مردان بلند

و دلی را نذر پر و بالی باید

چه کسی می داند

و

سر آخر شاید میوه ای باید داد ...



(حیرتی)