مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

اینجا برای از تو نوشتن فضا کم است.


اگر اینجا هنوز خواننده دارد لطف بفرمایید و در نظرات اعلام بفرمایید.

با تشکر

  • مرد باران

شاید بهار همان دستان تو باشد.

که از من گرفته ای

بگذار در حسرت بمانم،

حرفی نمی زنم اگر انتخاب کنی ..

فردا ها

از آن ما خواهد بود

اگر

بال و پرت را برای پرواز بگشایی

وگرنه

در پی دانه های روی زمین ناگزیر

پرواز را از یاد خواهی برد ..

+یواش یواش دارم تیکه هایی از نوشته هام رو مرور میکنم ..

  • مرد باران

بعد از آنکه

تو را

دیدم ..

همه ی دنیایم را

از آنچه در چشمانت انعکاس می یافت

نگاه می کردم ..

این را

ماهی قرمز کوچک مرد

به ماهی قرمز کوچک زن گفت

هنگامی که به چشمان او خیره شده بود ..

  • مرد باران

چقدر خوب است که چشمانت را نمی بندی ..!

راستش را بخواهی

گاهی به این فکر می کنم که اگر پلک می زدی ..

دنیایم چقدر زود به زود تیره و تار می شد ..

این را

ماهی قرمز کوچک مرد

به

ماهی قرمز کوچک زن گفت

هنگامی که با چشمان باز به خواب عمیقی فرو رفته بود ..

  • مرد باران

من خواب رفته ام

من در همین حوالی بی گمان هبوط کرده ام

چه کسی می داند؟

شاید بتوان مرز های نگاهت را رد کرد

و آنگاه

پشت پرچین خیالت

گونه های پر از مهر تو را نوازش کرد

و عطر گیسوانت را از باد چشید ..

دریا سبزه سبز، آبی آبی، سیاه سیاه ..

و ماه بالای سر آسمان سردش شده است

انگار کسی دکمه ی دمای ماه را 

روی صفر درجه تنظیم کرده باشد

آن طور که حتی 

جواب نگاه های مرا هم نتواند بدهد

به آسمان خیره می شوم 

و این چند تکه ابر مزاحم خلوت ام با ستاره ها می شوند

می خواهم به پرواز بیاندیشم و ..

رها باشم

بال بزنم، بال بزنم ..

نه

چون حالا که دارم بال بال می زنم برای رسیدنت.


 

  • مرد باران

با خوش حالی فریاد زد:

"به دریا رسیدیم، به در یا رسیدیم .."

اندکی مکث کرد و آهسته ادامه داد

"حالا چه فرقی می کند که

کدامین دست

من و تو را

از بستر امن کدامین رود خانه

به دست سرد کدامین فروشنده دوره گرد

سپرده است،

قطعا خدا با ماست .. "

این را

ماهی قرمز کوچک مرد

به

ماهی قرمز کوچک زن گفت

هنگامی که برای اولین بار او را در تُنگ کوچک خانه ی مادر بزرگ دیده بود ..

  • مرد باران

کمی صبر کن 
همین ابر ها را که پشت سر بگذاریم
به دریا خواهیم رسید
..
این را ماهی کوچک قرمز مرد
به 
ماهی کوچک قرمز زن گفت 
هنگامی که 
برای پرواز پایشان از 
لبه ی کوچک تنگ سر خورده بود ..



پی نوشت: عکس از نویسنده متن
            : گاهی بعضی نوشته ها بی دلیل تلخ می شوند.

 

  • مرد باران

گاهی اوقات به این فکر میکنم که چقدر میتونم تحمل داشته باشم

که چی؟

که هم دلم از غم نترکه،

هم از خوش حالی ..

 

گوشیم امروز از دستم رفت، :/ رفت .. هعععی

  • مرد باران

از یک جایی به بعد باید بنشینی و به پشت سرت خیره بشوی که چند نفر را از دست داده ای؟ چقدر آسیب دیده ای؟ چند نفر برایت مانده است؟ چقدر تاب تحمل داری؟ باید نشست و خیره به پشت سر نگاه کرد و برای تک تک آن هایی که رفتند و تک تک آن هایی که هستند و برای رهایی کسانی که خواهند آمد تمام ذره ذره ات را برای هدفت خرج کنی، یعنی برای هرچه بیشتر نزدیک تر شدن به هدف ات خودت را ذوب کنی و بشوی هدفت تا خودت را فراموش کنی نه اینکه نباشی نه! همان خود لعنتی که گاهی جلوی دستان آدمی را می گیرد و نمیگذارد تکان بخورد آن را می گویم. آن وقت است که شاید بتوانی بگویی در مسیری قدم گذاشته ام، مگر نه این است که هر رفتنی رسیدن نیست؟ پس رفتن بدون رسیدن نرفتن است و چقدر تلخ است وقتی وسط راه بفهمی که اصلا نیامده ای، اما چه می شود کرد باید رفت و آماده شد برای قدم گذاشتنی که عین رسیدن است پس در این صورت رفتن همانند رسیدن است و فرقی نمیکند چند قدم و یا چندین فرسنگ راه را پیموده ای، آری از یک جایی به بعد باید بنشینی و به پشت سرت خیره بشوی ..




/عابد کیاحیرتی/

  • مرد باران

گم گشته "پرستنده" تقاضا داریم ...

از "ابر" که دل کنده ، تقاضا داریم ...

ما در پی گیله مردی از بارانیم

فالفور ز یابنده تقاضا داریم ...

 

 

از دوست خوبم ..

  • مرد باران

هی نقطه به نقطه حرف دل را خوردم
با هر نفسی راه گلو آزردم
شد لحظه آخر و رسیدم بر لب ...
حرف دل خویش بر زبان آوردم

 

 

الاحقر

 

  • مرد باران

دیشب بعد از دویست و خورده ای کیلومتر رانندگی کردن بدون هیچ صدای اضافه ای، راهم را کج کردم ماشین را جلوی خانه ای آشنا متوقف کردم، زنگ خانه را زدم ولی کسی نبود، بدون هیچ معطلی و یا اراده ای برای برداشتن گوشی و زنگ زدن به آن ها براه افتادم و به خانه چند کوچه آن ورتر رفتم و آن ها را یافتم، و چقدر ساکت بودم، غذایی برایم آوردند و به پسرک کوچک خانه شان (با اصرار خودم) غذا خوردم و بعد به خانه ی اول همراه آن ها بازگشتم، و بعد از چند کلمه دیالوگ معمولی خوابیدم، قبل از خواب از یکی از آن ها درخواست کردم من را قبل از اذان صبح به ایستگاه راه آهن جنوب شهر برساند و او قبول کرد، وقتی بیدار شد تا بیدارم کند من را دید که نشسته منظر او ایستاده ام!!! من را به راه آهن رساند، بیلبورد راه آهن ساعت حرکت قطار ها را نشانم میداد و با آن آشنا خداحافظی کردم و سوییچ را به او دادم، کی برمیگردم؟ قطار زودتر از ساعت مندرج در بیلبورد ایستگاه راه آهن به ایستگاه رسید، حساب کنید درب قطار با دکمه هایی مانند دکمه های مترو مشهد باز می شد، چه قطاری بود و به اسم چه شرکتی بود را نخواستم بدانم، سالنی پر از صندلی های ایستاده و پابرجا .. گوشه ای را برای خودم انتخواب کردم و سایه بان پنجره ای که راه را برای نفوذ شب به واگن فراهم می آورد تا انتها به پایین کشیدم و به سقف خیره شدم و منتظر حرکت قطار .. با تکانی خیلی کمتر از قطار های معمولی قطار به راه افتاد و حالا می توانستم گرمایی را که که از فن کوئل های کناری واگن به پاهایم میخورد را حس کنم که حرکت پیرمردی توجهم را به خود جلب کرد، داشت داخل قطار نماز اول وقتش را میخواند .. یاد امام خمینی افتادم و شرایطی که در سال 42 برای تبعید داشت و نماز و .. مرد مسئول کنترل کننده بلیط قطار همراه با یک قبض بالای سرم ایستاده بود و مدتی بود که منتظر حرکتی از سوی من بود، پولی را بعنوان هزینه سفر به او دادم و قبضی برایم صادر کرد که همان را از وسط تا نیمه پاره کرد .. ساعتی گذشت قطار سرعتش را برای توقف در ایستگاهی کم کرد، بدون هیچ معطلی کیفم را برداشتم و به سمت پیر مرد که اورکت سبز رنگ و رو رفته ای داشت حرکت کردم، -ببخشید مهر همراهتون هست؟ بله؟ -نماز خوندین، مهر همراهتون هست؟ کجا گزاشتمش؟ آها اینجاست بیا عزیزم .. از قطار سریع پیاده شدم، حوصله ای برای پرسیدن جای نماز خانه و یا چرخاندن سر برای پیدا کردن تابلو نورانی نماز خانه نبود، در ورودی ایستگاه را رد کردم و گوشه ای ایستادم برای نماز، خواستم به این فکر کنم که اگر قطار برود و جا بمانم چه می شود که جلوی خودم را گرفتم ولی از شما چه پنهان مهر آن پیرمرد باز فکر مرا با خودش برد .. نمازم را تمام کردم، آن دکمه ی سبز رنگ درب قطار را فشار دادم تا دری که بسته شده بود باز شود با آرامش سوار قطار شدم، مهر پیر مرد را با تشکری پس دادم .. قبول باشه -ممنون .. بر روی صندلی ام کس دیگری نشته بود بی اعتنا به چند صندلی عقب تر رفتم و این بار سایه بان پنجره قطار را همان طور که بالا بود رها کردم تا بتوانم بیرون را چسباندن سرم به شیشه ی سرد قطار ببینم، قطار به سمت مقصد حرکت می کرد و من متعجب از اتفاق هایی که هر روزه می افتد و نمی بی نی مشان مثل یک زندانی تازه از بند رها شده به اتفاق های درحال حرکت از قطار نگاه می کردم، جالب تر از همه آنکه محلی را دیدم همچون جایی که مورد اصابت شهاب سنگ عظیمی قرار گرفته باشد و سوراخ عظیمی در دل زمین حک کرده باشد و رودخانه ای که در کنار آن از بلندی به زمین سقوط میکرد و قطار از روی آن عبور کرد .. به مقصد رسیدم و چقدر این شهر شلوغ و تکراری و کثیف همانند دیروز است .. و حالا که ساعت حدود 4 و نیم بعد از ظهر همان روز است به این فکر میکنم که چقدر دلم میخواهد دوباره این مسیر را بازگردم، اندکی فرصت هست هنوز ..

.. /عابدکیاحیرتی/

  • مرد باران

هی نقطه میگذاری و من هم فقط تو را

هی نقطه نقطه تماشا من کم فقط تو را

از من محال شده بگذری ولی چرا؟

عطر تنت، خیال و من نم فقط تو را

 

 

/عابد کیاحیرتی/

  • مرد باران


همیشه کنار هم بودند، پا به پای من راه می آمدند بی آنکه توقعی داشته باشند و یا حرفی بزنند، یکی پس از دیگری، قدم به قدم ..
کمی خسته شده ام، سرم حالا دقیقا رو به آن هاست .. ، دارم نگاهشان می کنم که با چه شوقی هنوز هم می دوند بی آنکه لختی استراحت کنند، یادم هست آن قدر مشتاق بودند که در استراحت گاه ها نیز همان دم در به انتظار ایستاده می ماندند و حتی گاهی هم با تنه ی دیگران شاید به زمین می خوردند، نمیدانم آیا آن ها هم می فهمند طی ای طریق را؟
چه چیزی ما را متمایز می کند در این دنیا؟ مثلا چرا ما چکاوکی نیستیم بر تک شاخ یک کرگدن همان شاخی که تمامی تصاویربیاد مانده کرگدن از او پر است چرا ما همچون لاک پشت برای قدم زدنی ساعت ها وقتمان را صرف نمیکنیم؟ چه می شود که سنگی می شود زیر پای مسافرانی که به کوی یار می روند؟ چرا چرا و همه ی این چراهایی که گاه گاهی طعنه می زنند به این یقین دست و پا شکسته ای که همانش هم خیالی بیش نیست چون سرابی پر آب!!!

گاه به این می اندیشم که چقدر با هم رفیق اند، هرکدامشان به تنهایی از غصه دق می کنند و به گوشه ای پناه می برند تا زمانش برسد، زمان چه؟ چه فرقی می کنند یا در آتش یا بر دهان سگی ولگرد یا ..
بی دوست محال است زندگانی در قامتشان شاید!!! چقدر خوب است ما آدم ها از جامدات و مایعات و گازها هم درس بگیریم آخر نمیفهمیم چراغ روشنی را که برایمان روشن کرده اند و می گوییم تاریکی وجود ندارد که میگویید چراغی روشن است، چقدر این افکار درهم دارد افسار گسیخته ی این نوشته را این سو و آن سو می برد، بیچاره نگارنده که دارد دنبال سر نخی انگشتانش را برای ادامه دادن نوشته اش به صفحه می کوبد ..
فکر میکنم در همین دو ماه بیش تر از 10 هزار کیلومتر را با هم بوده ایم، پستی و بلندی ، هموار و ناهموار ، راه و بی راه ، خم به ابرو نمی آورند و همچنان پا به پا، قدم به قدم مرا همراهی می کنند، بین خودمان بماند گاهی هم به هر دویشان که با هم اند حسودی می کنم و گاهی هم برایشان غصه می خورم که چرا باید جور من را بکشند .. مجالی برای استراحت نیست، دوباره به راه می افتیم ..
بی هیچ حرفی با هم ادامه می دهیم، حس می کنم کمی شوق دارند برای رسیدن ولی نمیدانم چطور این را حس می کنم شاید این هم مثل باقی رفتارهایم ناشی از دیوانگی خفیف فردی ام باشد، کسی چه می داند؟ گاهی حتی خیال می کنم با هم مسابقه می دهند، پچ پچ می کنند و گاهی هم حتی از تشنگی خودشان را روی زمین می کشند ولی نمیدانم چرا با همان حس به من می گویند که لازم نیست آبی بیاوری، نمی خوریم ..
راه زیاد است و من نیز فراموشکار .. فراموش می کنمشان، چند روز بعد هنگامی که به دروازه های شهر رسیدیم ناگاه چشمم به آن ها افتاد، دلم برایشان تنگ می شود روزی ..

پی نوشت: کفش هایم درست ورودی شهر کربلا شب اربعین سال 1392

 

کفش ها

  • مرد باران

بگذار این بار هم بی صدا فریاد بزنم

نه اینکه زبانم را بخواهم ببندم و یا توانی برای بلند کردن صدایم نداشته باشم، نه این بار میخواهم آرام و ساکت بنشینم و بی صدا فریاد بزنم و حتی شاید آنجا که دیگر کاسه ی صبرم لبریز شد همانند دیگ زود پز نهایتا سوتی بزنم و بگذرم. بگذار این بار دست به سینه روی صندلی ام بنشینم و به خودم نگاه بکنم که چگونه تازیانه ی باد بر روی برگ های طلا شده ی درخت های سبز مانده بر مسیر راه همچون دستی نوازشگر همه را همراه میکند و با خود تا ناکجا آبادشان می برد تا به دامان مادری شان، خاک!!! برگردند. بگذار سیر تماشایت بکنم در خودم، شاید این بار توانستم در ذهنم معلولی بسازم برای این علت بی پایان زندگی ام که هنوز هم هنوز هست درونم نفس میکشد و بخار ناشی از بازدمش مرا از خوابی در زمستان باز میدارد و دمش مرا از خود بی خود می کند. بگذار این بار انگشتانم جز در خیالشان کسی را بغل نگیرند تا مبادا فراموش کنند گرمایی را که نبوده است و بودی که شاید نباشد و یا دلیلی برای ماندن نداشته باشد، هنوز یادم هست که پدرم آهسته زیر گوشم تکرار می کرد که تنهایی فقط مخصوص خداست ولی روزهای زیادیست این فکر مرا به خود وا داشته است و آن این است مگر آن زمان که خداوند جلی از روح خودش در من دمید تنهایی اش را به من نبخشید؟ تنهایی راه تنهایی مسیر تنهایی قبر و قیامت و ... . بگذار بو بکشم تمام خیال این دنیای واقعی را تا مگر بتوانم به چشمانم بیاموزم که هر رنگی بوی زیبایی ندارد و گاهی شکارچی برای طعمه اش با رنگ هایش دل فریبی می کند و مورچه به این موضوع از من آگاه تر است، او لمس میکند، می بوید و من چه بگویم که زبان دستانم برای نوشتن داستان لمس کردنت بند آمده است و هیچ نمی نویسد. بگذار این بار کمی به پاهای خسته ام به کفش های بی گناهم استراحت بدهم، راستش را بخواهی دلم برای کفش هایم نیز می سوزد که دارند پا به پای من این همه مسیر نرفته را میدوند، می ایستند، راه می روند و دم نمی زنند و آخر بی هیچ حرفی دهان باز می کنند و ... ، بگذار دمی این آشنای مسیر های رفته و مشتاق مسیرهای نرفته نفسی تازه کند که دور های زیادی رفته است و تا نقطه ی شروع چیزی جز همین دنیا نمانده است. ..

  • مرد باران

این هم نه به خاطرهوس، تا فردا ...

چون مرغ گرفتار قفس تا فردا ...

روی دل من حساب بیهوده مکن

من قاصدکی که یک نفس تا فردا ...

                                                         الاحقر

  • مرد باران

خواب رفته است،

خوابم را می گویم،

هیس!

ممکن است بیدار بشود.
آن وقت من باید بروم بخوابم.

  • مرد باران

چه حرف ها که نگفتم چه حرف ها که نگفتی

چه درد ها نشنفتم چه درد ها نشنفتی

همین کلام مستتر ضمیر یاء و میم را

چه دست ها نگرفتم، چه دست ها نگرفتی

مرد باران

  • مرد باران

امن یجیب خواندم و سنگی هوا نشد

در باغ آرزوی من رنگی بپا نشد

حالا بیا برای من از غم سخن بگو

امن یجیب خواندم و زنگی صدا نشد

مرد باران

  • مرد باران

مثلا شعر بگویم لب خود وا بکنم

یا که از سحر بگویم تب خود وا بکنم

سخنم شد مستتر در لفظ این ها قافیه

مثلا ذکر بگویم شب خود وا بکنم

مرد باران

  • مرد باران

یک عمر تو را وصف تماشا نگه ام داشت

باقی همه را عطف تماشا نگه ام داشت

بی خود شده از خود شدم و آینه دیدم

خود را و تو را کشف تماشا نگه ام داشت

مرد باران

  • مرد باران

شبم پر ز ظلمت، هوای تو خوب است

سرم پر ز زحمت، هوای تو خوب است

نشانی ندارم، صدای تو خوب است

دلم پر ز محنت، دوای تو خوب اســت

مرد باران

  • مرد باران


رفتن ، پریدن ، دل بریدن ، سهم قلبت

ماندن ، شکستن ، سهم من، تا هست دنیا

                                                                        "ابر"

  • غریبه قریب

در آتشم بیفکن و نام گنه مبر

کآتش به گرمی عرق انفعال نیست ...

  • غریبه قریب

این نسخه را بر بال یک پروانه بنویسید
دارو؟...نه در این برگه دارو خانه بنویسید
مشهد-حرم  یک عمر پشت پنجره فولاد
جای مسکّن هم برایم دانه بنویسید
این بغض ها جای خودش آقا برای من
اشک روان تا ناودان چانه بنویسید
روزی دو ساعت آه-پشت پنجره فولاد
لطفا برای گریه هایم شانه بنویسید
نامم درون لیست باشد هرچه که باشد
زائر اگر که نیستم دیوانه بنویسید
"این جاست داروخانه ی تضمینی عالم"
این جمله را بالای سقاخانه بنویسید
هرروز اگر امکان ندارد لااقل آقا
توفیق این درگاه را ماهانه بنویسید
تامستی از حد بگذرد در مجلس مستان
این شعر را روی لب پیمانه بنویسید

.................................

از مهدی رحیمی

  • غریبه قریب

راستش حال و هوای نوشتن زیاد است، منتها دستانم بسته است، نه آنکه با طناب و زنجیر مرا بسته باشند نه!قفلی به مراتب سخت تر که جلوی حرف هایی هم که میخواهم بزنم می گیرند.

  • مرد باران

صد بار شکست، باز برخاست نشست

صد بار نشست، باز برخاست شکست

بیچاره دلم که سال ها از غم تو

گه خست و گهی شکست و گاهی شد پست

                                                           "ابر"

  • غریبه قریب

ببین دوباره خواب نیست

ببین که باز هم سراب نیست

در این زمانه بی کسم

ببین که هیچ جا خراب نیست

مرد باران

  • مرد باران

بهانه نیاور برای نبودنت

 همین نبودنت کافیست ...

                                          "ابر"

  • غریبه قریب

خیالت راحت

ایستاده ام محکم

.

.

.

دلم مثل بید قرص است . . . 

                                          "ابر"

  • غریبه قریب

در من نفسی بالا و پایین در گرفت

در کنج قفس دوباره آه این سر گرفت

گفتی به چه وقت روی تو بینم باز؟

از سر به هوس دوباره این سر پر گرفت

مرد باران

  • مرد باران

اندر این دنیا نباشد شکوه ی این زخم را

روز محشر پاره گردد بسته ی این زخم را

  • مرد باران

بیا تا روبروی هم بشینیم

بیا اینبار ما با هم بمیریم

بیا سرگشتگی ها را ببوسیم

بیا در این جهان تا ما نپوسیم

  • مرد باران

یک روز مرا به یاد خواهی آورد

آنروز تو ، گل ، زیاد خواهی آورد ...

                                                ابر

  • غریبه قریب

چشم دگری باز آر تا نقش جهان بینی
اندر دل این رسوا آرام نهان بینی
بنشین بر من ای خوب تا روی تو را بینم
آن حرف مگو را تو با رخ به نشان بینی‬

مرد باران

  • مرد باران

79

در قافیه ها همیشه از نام تو کم

در دل هوس نیفتن از دام تو کم

عمری بگذشت یاد تو یادم بود

در حاشیه ها گذشتن از بام تو کم

مرد باران

  • مرد باران

بیا باران بیا دیوانه گردیم

بیا در این جهان ویرانه گردیم

زمین و آسمان را ما ببافیم

بیا تا آن سرا مستانه گردیم

مرد باران

  • مرد باران

در این دریا کمی آهسته با من باش اما

کمی نه تا به حد آغشته با من باش اما

که یاران می روند نوبت به نوبت، من که خودخواهم

اگر رفتم تو هم پیوسته با من باش اما

مرد باران

  • مرد باران

سهمم به غیر غروب غریب چیست ؟

وقتی که با طلوع قریبت غریبه ام ...

ابر

در کنج دلم جای تو باقیست آری

در یاد دلم یاد تو یادیست آری

گرچه سخنم باز نمودم مبهم

بر هر دو لبم کام تو جاریست آری



مرد باران

دیروز که چشمم همه در غم می سوخت

در خواب خیال غصه و غم می سوخت

امروز که چشمم به دو چشمت روشن

کاری نشده است، چشم بر هم می سوخت



مرد باران

دعایی کن به وقت عاشقی یک بار

در آن دم در بر آن باشی و آن یار

دعا کن شاید این معنا تلفظ گردد و افتد

پر پرواز نیستیم لیکن نباشیم ما همان یک بار



مرد باران

دلم را مرهمی جز غم ندارم

در این غم مرهمی من کم ندارم

بیا بنشین کنارم باز با هم

که با هم باز من نم کم ندارم

مرد باران

شبیه کفش ها خسته ام، حالا چه فرقی می کندخاک زیر پا گل باشد؟

نمیفهمم.

خیلی می گذرد و کسی شعرهای او را جایی نمیخواند، بگذار دیگران نبینند.

کمتر کسی جنس خستگی جاده ها را فهمید، حتی خود من.

جاده هایی که از آن ها همه بهم می رسند اما جاده ها همچنان ادامه دارند و بی هیچ حرفی ناگهان تمام می شوند.

هرچند زبانم به لبم دوخته اما ...

عُمری جِگرم را به نها سوخته اما ...

در سر همه اَفگار مرا کاف بکرده

اسرار جهان را همه آموخته اما ...

در رویشِ یک گُل همه آفاق هویداست

آن گُل که تورا رُخ بخود اندوخته اما ...

پروانه ی شمع اند آنان که بمانند

بالَش چو گُلی را به بها سوخته اما ...

در کُنج خرابات مرا گنج بکرده

بر رَهگُذری آمده بِفروخته اما ...

هرچند که دوری همه افگار گسسته

آتش زِ میانِ دِلم افروخته اما ...

در من هَوس کویِ کسی نیست

باشد که پَر و بالِ مرا دوخته اما ...



مردباران

وسایلم را جمع کردم، چکسی فکر می کرد امروز از آنجا هم بروم؟ امروز چه روزی است؟ یادم آمد هر آمدنی رفتنی دارد.



باران که می بارد، می بارم، حال و هوای نوشتن دارم .



حداقل بگذار خوابت را ببینم!

واقعیت را که به بازی گرفته­ای

لحظه­ای درنگ کن و با من بخوان

سبز و سبز ، سفید و سفید ، سرخ و سرخ

بگذار آوازه­ی این تیر تا توران را سیراب کند

بگذار سایه­ی این تیر همچون ققنوس در چشم­ها افسانه شود ...



(حیرتی)

ولی خدا روشکر زنده­ام

به بقیه لبخند می­زنم

مباد از نگاهم

بخوانند

نبودنت را

مباد

ببینند

... را

به بقیه لبخند می­زنم

مباد از نگاهم

بخوانند

نبودنت را

مباد

ببینند

عریانی حرف­های نگفته­مان را

مباد ببینند

هرم آتشی را که در چشمانم افروختی، می­سوزد و چکه میکند ...

لبخند می­زنم و از لطافت هوا حرف می­زنم

دستانم را به هم گره می­کنند

دستانم را به هم گره می­کنم

تا مباد لرزش دستانم را ببینند

مباد گرمای دستان هرگز نگرفته­ات به باد لبخند بزند.

بگذریم.

 

 

(حیرتی)

فهمیدن این قِصه کمی کارِ جِگر می­خواهد

با خاک هم­آغوش شدن جانِ دِگر می­خواهد

نشنیده بگیر از من و از من بگذر

با یار در آغوش شدن، پارِه جِگر می­خواهد 



(حیرتی)

با سنگِ تو من از غمِ عالم گویم

در پیشِ تو من عطرِ دو عالم بویم

این غربتُ و این اشک تو دادی اما

بابایِ گلم گلایِه از غم گویم

 

 

(حیرتی)

هرهفته بشورم ز رُخَت گرد غُباری مانده

هربار ببینم ز رُخت نقشِ "نِگاری" مانده

هر هفته بِپُرسَم، ولی این بار بگو تو

بابای گُلم، پیشِ تو ازین فاطمه یادی مانده

 

 

(حیرتی)

  • مرد باران

مرا ببر ...، زلزله خواب دیده اند!

چشمان من خواب سراب دیده اند

ای که تویی تمام بود و جود من

مرا ببر ...، خواب خراب دیده اند!



(حیرتی)

فکرکن!

کسی که می­بایست راس ساعت 10 به ایستگاه قطاری می­رسید، یک دقیقه دیر می­کند! قطاری که فاصله­ی 12 ساله­ی بین او و خانواده­اش را کم می­کرد رفته است. حالا چه فرقی می کند یادش بیافتد گل سینه­ای را که برای مادرش خریده بود نیاورده است؟

 

 

(حیرتی)

یادم هست، روزهایی را که بی بهانه زیر باران دقیقه ها و ساعت ها قدم میزدم، بدون هیچ تعلقی که حواسم را پرت کند، نه گوشی و نه کاغذ و نه پول و نه هیچ بی هیچ بهانه ای قدم میزدم باران را و در جیب هایم پر بود از عطر باران حالا کمی خسته ام، صدای باران هم مرا به وجد نمی آورد، نه ناراحتی دیگر به سراغم می آید و نه این ناراحتی به راحتی تبدیل میشود، گاهی اگر سقف آسمانت را پوشانده باشند و تو هرچقدر از زیر چترت کنارتر بروی باران که سهل است، هوا هم نمیرسد به مشامت تا شاید مرهمی باشد بر خاطرات از دست رفته ای که نبوده اند و نخواهند بود، مرثیه ایست باران بر پیکر های سوخته ... حرف زیاد است و حوصله ای نداشته، که هیچگاه برای حرف زدن نایستاد ... مانند باران سقوط کرد و گذشت و این کم شدن حروف مجاز مرا به این فکر وا میدارد که این منم؟ دارم مینویسم؟ خدا به خیر کند ...

 

 

(حیرتی)

باید اینگونه شروع کرد:

تمام!

و دوباره از نو

دانه ای باید کاشت اندر دل خاک

آسمان باید بود

نرم و آهسته گریست

گاهی از روی نیاز

نعره ای باید زد

برق نوری شاید، چشم زیبای کسی باید دید

باید از نو

رد شد از سرآغاز حیات

و به فردا امید

که به فردا هایش و اگر هم که نشد روز بعدی هم هست

سبز باید شد از این خاک و دوباره رویید

تابش نور چنان رقص نمایان بکند

و تو از این تجلیل به تمنای بهار فرصتی خواهی داشت

رشد باید داد خود را، ریشه ای در دل خاک

تا که بعد ها نوبت به تن و ساقه و برگی برسد

تا غذایی باشد تا که اوجی آید

سیر باید شد از این قصه ی مردان بلند

و دلی را نذر پر و بالی باید

چه کسی می داند

و

سر آخر شاید میوه ای باید داد ...



(حیرتی)

قدم زده ام، شهر را در جست و جوی تو ...



(حیرتی)

پنجره را باز میکنم، ابر داخل می آید و خیس می شوم

 

 

(حیرتی)

دیر آمدی بازاریان من را فروختند

 

 

(حیرتی)

اینکه هی پشت سر هم کسی نباشد عجیب نیست، غریب است.

 

 

(حیرتی)

بسم الله الرحمن الرحیم
اینجا جایی است که احساس مردی به قلم تحریر در خواهد آمد، گاهی گلایه می کند، گاهی از روی شوق می نویسد، گاهی هم از خودش خواهد نوشت.
(حیرتی)
  • مرد باران

 

 

 


آن همه حرف بزنی و من فقط دلداریت دهم؟


  • مرد باران





لابه لای همین سطر ها

برایت از نو خواهم نوشت،

مدتی بود سکوت کرده بودم نبودنت را؛

چند وقتی است در حال گشتنم،

زیر بود، زیر نبود ..



  • مرد باران





آخر یک روز برای پیدا کردنت

خودم را پیش خودم لو خواهم داد

به یقین،

و سکوت سردت را

بیاد می آورم که گفتی

"مرده ها گُم نمی شوند، فراموش می شوند"


 +دنبال کسی نگرد نیست

  • مرد باران





گرچه پاییز است!

بیا به میهمانی لاله ها برویم،

و تمام راه

از گرمی آغوششان سخن بگوییم؛

بیا آغوش در آغوش،

نفس به نفس،

تپش به تپش،

چشم به چشم،

قطره به قطره در نگاه هم

گرمِ گرم بمیریم

و به این فکر نکنیم که فردایی هم هست،

آفتابی خواهد درخشید

و نور جهان را فرا خواهد گرفت.



  • مرد باران




کم کم دلم برای تو، تنگ نمی شود
این بغض در گلو، نفسم سنگ نمی شود
اصلا میان عاشق و معشوق حساب نیست
ای وای نه نگو که دلم، جنگ نمی شود


+عابدکیاحیرتی
  • مرد باران

خودم گفته بودم.

  • مرد باران





همه جا مثله هم است ، چقدر اینجا خلوت است ، چقدر سخت است در میان مردمان  باشی و نتوانی از آن ها سوال بپرسی ، نتوانی بگویی ببخشید ساعت چند است؟ و یا برای باز کردن سر صحبت بگویی هوا امروز چقدر خوب است اینطور نیست؟ چقدر سخت است کسی صحبت نکند یا اینکه نشنوی چه میگویند!

کسی آدرس این جا را به من داده است به من گفته اند تو اینجایی؛ چقدر حیف که آن را با تمامه وسایلم در تاکسی جا گذاشتم ، نمیدانم کدام بود 25؟ 24؟ شاید هم 34؟ یادم رفته است، و من همچنان به گردش خود ادامه میدهم ، اینطرف را نگاه میکنم ، آنطرف را نگاه میکنم ، سر میچرخانم و به آسمان خیره میشوم ، خسته شده ام مینشینم کناری برای خودم و به درختی تکیه میدهم ، یادم میآید گفت تو بو میدهی ، بخاطر همین هم برایم جالب شدی ،دارم دنبالت میگردم ، چشمانم را میبندم ، سرم را به درخت میچسبانم و بو میکشم.

نه نمیشود باید فکری بکنم ، هیچ بویی استشمام نمیکنم ،دوباره براه میافتم ، ...

این چه بویی است؟ آری پیدایش کردم ، این طرف ، ... ای داد دیگر بویی استشمام نمیکنم ، برمیگردم جایی که بو را حس کردم ، از این طرف ، ... میروم و باز تکرار میشود ، اینبار چشمانم را میبندم و به دنبال بو میروم ، ... چقدر بوی خوبیست ، گفته بود که  نمیدانست بوی چیست فقط میدانست خوش است ، شبیه بوی یاس است ، یا مریم ، یا ... ، نمیدانم بوی گلاب است بوی عطر ، هر از چند گاهی چشمانم را دوباره میبندم و دنبال بو میروم و بعد چشمانم را باز میکنم تا دوراهی بعد ، دیگر  خیلی نزدیک شده ام آن جا چه خبر است؟ تعدادی جمع شده اند؛ یکی مداحی میکند ، نزدیک میروم  ، قشنگ میخواند : -گلی گم کرده ام میجویم او را ، به هر گل میرسم میبویم او را ... ادامه میدهد ، بوی عطر طوری شده است که فکر میکنم رسیده ام ، حس عجیبیست ،انگار از همه طرف  بوی گلاب میآید ، یکی چفیه اش را به یکی از قبر ها میکشد،(من در بهشت زهرا هستم) ، عجب خرافاتی است ،(فکر میکنم) ، یکی دیگر هم همین کار را کرد با همان قبر ،یعنی چه؟ مثلا این کار را برای چه میکنند؟ شفا میدهد مگر؟مگر امامزاده آمدند این ها؟نگاه کن یک نفر دیگه حتی تسبیحش را هم به قبر میمالد ، برایم جالب شد.

نزدیک تر میروم و روی قبر را نگاه میکنم ، *سید احمد پلارک* نوشته است و انگار رویش خیس است ، یک طوریست،انگار سینه ام سنگین شده است، ، وقت ندارم ، باید آن را پیدا کنم ، دور میشوم و از یکی سوال میکنم ببخشید قبر شهید عطری که بوی گلاب میدهد کجاست؟

با دست قبری را نشان میدهد که  چند لحظه پیش بالای آن بودم، تازه فهمیدم آن حسی را که نسبت به آن قبر پیدا کرده بودم ،برمیگردم صورتم را به روی سنگ مزارش به سختی میچسبانم ، بلند که میشوم ناخود آگاه گریه ام میگیرد ، دست خودم نیست ، فکر نمیکردم همانطور که او گفت بشود ولی شد!

دستی روی دوشم احساس میکنم ، امکان ندارد ، راننده تاکسی است ، وسایلم در دستش است.

به اومی‌گویند "شهید عطری"



  • مرد باران





تلخی نویسنده اینجاست که باید نوشته و داستانش را زندگی کند ، حساب کنید داستان مردی باشد ، عاشق.

سکانس اول:  با شریک همه ی زندگی اش به ماه عسل میروند ؛ از شهر دور میشوند و جاده های پرپیچ و خم را پشت سر میگذارند در حالی که هر دو با هم از یکدیگر میگویند و یکی میشوند،

 سکانس دوم:  گاهی می ایستند و به هم نگاه میکنند گذر زمان را نمیفهمند عاشقند .

سکانس سوم: کناری اتراق میکنند مرد وسایل را از ماشین پایین می آورد، چادر را برپا میکند و برای جمع کردن هیزم راهی میشود

سکانس چهارم: شریک زندگی اش در حال چیدن وسایل است ، از هر وسیله ای دو تا را برداشته اند و با خود آورده اند .

سکانس پنجم: مرد که در حال جمع کردن هیزم است گرمای دستی را روی دوشش حس میکند؛ با حالتی از تعجب برمیگردد ...

سکانس ششم: تصویر سیاه ...

سکانس هفتم: هیزم هایی را که جمع کرده اند مرد روی دوشش میگذارد و با یک دست نگهشان میدارد تا نیافتند و با دست دیگر گرمای خود را با سردی دستی که در دستش است تقسیم میکند.

سکانس هشتم: هر دو دستشان را رو به آتش گرفته اند و گرم میشوند.

سکانس نهم: نمایی بسته از کتری سیاه که در حال جوش خوردن است و کمی میلرزد .

سکانس دهم: مرد به آسمان اشاره میکند، بلند میشود دستانش را باز میکند و از خوشحالی چرخ میزند.

ببینید نویسنده دارد مینویسد خوبی ها و خوشی ها را؛ همه ی آنچه که میتواند تمام آرزوهای یک مرد باشد برای زندگی اش ولی همیشه یک جای کار یک چیزی سر جایش نیست ؛ فقط خواستم گفته باشم در این وسط تا شرح دردی کنم.

سکانس یازدهم: صدای جیغی رشته افکار مرد را برهم میزند ، او که هنوز از شدت چرخیدن سرش گیج میرود شریک زندگی اش را میبیند .

سکانس دوازدهم: تکه ای آتش بر دامنش افتاده و در حال دویدن است و هرم آتش هر لحظه به لحظه بیشتر میشود

سکانس سیزدهم: مرد بی درنگ خود را به چادر میرساند مستاصل نگاه میکند چیزی پیدا نمیکند ، اصلا چیزی را نمیبیند

سکانس چهاردهم: نمایی بسته از کتری که مرد با دستانش آن را از جایش میکند و دوان دوان به سمت شریک زندگی اش میرود.

سکانس پانزدهم: تصویر سیاه

سکانس شانزدهم: روی تخت بیمارستان؛دستانی که در دست هم هردو گرم اند .

سکانس هفدهم: انگار یک سال از همان روز میگذرد ؛ همان جاده و همان پیچ و خم .

سکانس هجدهم: گاهی می ایستند و مرد به شریکش نگاه میکند ، بغضی در گلویش مانده، فقط نگاه میکند.

سکانس بیستم: به همان جای قدیمی میرسند و مرد وسایل را از ماشین پایین می آورد.

سکانس بیست و یکم:  شریک زندگی اش در حال چیدن وسایل است ، از هر وسیله ای دو تا را برداشته اند و با خود آورده اند .

سکانس بیست و دوم : مرد بی هیچ حرکت خاصی گوشه ای نشسته و شریکش را نگاه میکند ، جای او هم غصه میخورد و هم درد و آه میکشد.

سکانس بیست و سوم: شریک زندگی اش مشغول جمع کردن هیزم است که گرمای دستی را روی دوشش حس میکند؛ با حالتی از تعجب برمیگردد ...

سکانس بیست و چهارم : مرد و شریک زندگی اش یکی شده اند انگار دست در دست هم و تصویر سیاه میشود ...



  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی همه بایستیم

چشم من بسته ، چشمان تو هم بسته، قرار بر این بود تا 10 بشماریم و برسیم؛ من به نُه که میرسم، صدای رفتنت به گوش میرسد؛ مدت هاست چشمانم را بسته ام و با خود تکرار میکنم " نُه نُه نُه نُه ...



  • مرد باران





من و پدرم با هم آنقدر خوبیم که

وقتی ناز کند، من نیاز میکنم.

+پدرم نازش خریدار دارد



  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی همه بایستیم

تو؛ لَب تَر کن ، من؛ سَر خَم میکنم.



  • مرد باران





من و پدرم با هم آنقدر خوبیم که

..د.

+پدرم تب دار است



  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی همه بایستیم

تو از من دور ، من هم از خودم دور

تو از فاصله و دوری بگو ، منم از زیبایی ات میگویم ، ببینم میبینی مرا؟.



  • مرد باران





به آسمان نگاه میکنم ، دلم میگیرد ؛ یادت که نیست مثل خودت , وقت و بی وقت سر میزند به دلم.



  • مرد باران





دیوار های شهر از چشم های من خسته ترند ، من تو را در بینشان میجویم و آن ها نبودنت را نشانم میدهند.



  • مرد باران





تن دادن به ندیدن سخت است ؛ برای کسی که خود را میکاود.



  • مرد باران





من و پدرم با هم آنقدر خوبیم که

من شبیه او شده ام ، به قول ناظران "کپی برابر با اصل" .

+پدرم نگاهش درد دارد



  • مرد باران





من و پدرم با هم آنقدر خوبیم که

 او حرف میزند ، من گوش میکنم ، باز میفهمد در دلم چیست.

+پدرم دلم را میبیند



  • مرد باران





من و پدرم با هم آنقدر خوبیم که

وقتی با هم ، راه میرویم قدم هایم را عقب تر از او برمیدارم.

+پدرم زیبا راه میرود



  • مرد باران





من و پدرم با هم آنقدر خوبیم که

او همیشه مرا به بهترین بودن گوشزد میکند.

+پدرم گذر زمان را میداند



  • مرد باران





من و پدرم با هم آنقدر خوبیم که

او را "بابا" صدا میزنم.

+پدرم دوست داشتنی است



  • مرد باران





من و پدرم با هم آنقدر خوبیم که

... من فقط لبخند میزنم.

+پدرم دستانش شفاست



  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی همه بایستیم
راه به راه
تو هزاران راه نرفته ای و من یک راه تا تو.



  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی هم بایستیم
من سرم به بالا ، تو سرت به زیر
تو سرت را بلند میکنی و اشک میریزی ، من سرم رو به تو کف پاهایت خیس میشود.


  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی هم بایستیم
من دریا و تو دریا
اتفاقی نیافتاده است ، متلاطمی ، هی سنگ پرتاب میکنی متلاطمم کنی ، میشود؟



  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی هم بایستیم
من ایستاده و تو ایستاده
تو ایستاده ای کسی بیاید بروی، من ایستاده ام تا تو بنشینی بمانی.


  • مرد باران





امروز هم مثل روزهای قبل اما ...
ابرها در آسمان مثل روز های قبل اما ...
قلب آسمان کمی فشرده است
کمی شبیه پرنده ای در قفس اما...



  • مرد باران





آسمان دلش گرفته بود
آرام ، چه بی صدا فرشته بود
مثل بال های یک پیله
آسمان دلش برایت گرفته بود



  • مرد باران




اصلا بیا رو در روی هم بایستیم
من خیس و تو خیس
تو از باران شکایت کن ، من شکر بجای می آورم چشمانم را نباید میدیدی.


  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی هم بایستیم

تو بحال من بخند ، من هم با خندیدنت میخندم

تا بلکه بیشتر بخندی ، ببینم خوشحال میشوی.



  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی هم بایستیم

من ، تو ، رودخانه ی بی رحم

تو از بی رحمی رود خانه بگو ، من خودم را برای رسیدن به رودخانه میزنم

ببینم رحمت آنقدر هست که برای دیدنم تا دریا راهی شوی.



  • مرد باران





آخر آن همه حسین حسین گفتنت کار دستت داد ، دیدی تشنه ماندی آخر؟

مادرت را صدا کردی لحظه ی آخر تو را ببیند ، و لحظه ی اول او بر سر بالینت حاضر شود

آخر آن همه حسین حسین گفتنت کار دستت داد ، دیدی از خون سر ریز شدی؟

مادرت را صدا کردی برایت آب بیاورد ، آب آورد ولی تو طاقت نیاوردی بمانی و آب بنوشی

آخر آن همه حسین حسین گفتنت کار دستت داد ، دیدی چشمانت ... آه


  • مرد باران





اصلا بیا رو در روی هم بایستیم

من از خواب پریده ام و تو از خواب پریده ای

تو باز سردرگمی از انتخاب در خواب ، من باز خواب تو را دیدم.



  • مرد باران





من روی تخت ، زبانم لال ، تو روی صندلی ، مضطرب نگران ، از ته دلم صدایت میکنم ، سریع رویت را به سمت من برمی گردانی انگار شنیده ای فریاد دلم را ...



  • مرد باران

of

این مطلب نامه ای بود از فردی که دیگر اینجا نیست.

  • مرد باران





دیر آمدی بازاریان من را فروختند...



  • مرد باران