دوشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۰، ۰۶:۱۴ ب.ظ
رفتم ، رفت ..
دیروز با یکی از دوستان رفتیم برای یک سری از قرارداد ها
خیلی رنگ ها و خیلی زرق ها و برق ها رو دیدیم
خیلی ها رو هم ندیدیم
گفتم وقتی کارمون تموم شد میریم یجایی خب؟
گفت: کجا؟
گفتم یجایی که این چیزایی رو که دیدیم زود فراموش کنیم.
وقتی فهمید کجا میخوایم بریم یکم ناراحتی کرد که ای بابا من پای بالا اومدن از کوه رو ندارم.
وقتی دید نزدیکه گفت این که خوبه!
از وقتی رسیدیم دیگه با هم حرف نزدیم !
یه مداحی گذاشت ، یه مناجات نامه گذاشتم ، خوابم برد فکر کنم!
وقتی بلند شدم دیدم سرش رو گذاشته روی یکی از سنگ قبر ها.
جفتمون یادمون رفته بود چی ها رو دیدیم و چی ها رو ندیدیم.
موقع برگشتن هم
وقتی دید دارم آشغال هایی رو که روی زمین ریخته جمع میکنم ،
اونم شروع به جمع کردن کرد.
رفتم ، رفت ..
+توضیح نوشت : خاطره ای از یک دوست
- ۹۰/۱۰/۱۹