دوشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ
یادت بخیر
و این بار
رو در روی خلیج فارس نشسته ام و برای تو مینویسم ،
برای تو که باز هم نیستی!
باز دستانت در دستم نیست تا گرمای محبت را حس کنم.
دوباره باز یاد چشمان ندیده ات افتادم ،
دریا مواج شده است.
موج یاد اضطراب رسیدن به تورا بیادم انداخت.
هنوز هم نمیدانم و نمیدانم و نمیدانم!
چشم هایم را در نوشته هایم میبندم و یک موج بلند مرا از روی نوشته هایم بلند میکند با خیس کردن صورت خیسم.
با دستان لطیف و گرمت آب را ا ز روی صورتم پاک میکنی و میگویی لذت بخش است؟
- میگویم: چی؟
- میگویی: دریا!
- میگویم: برای چی؟
- میگویی: برای موج هایش
- میگویم: مگر چه دارند این موج ها؟
- میگویی: جوشش
و من میدانم جوشش یعنی چه! - به دور دست نگاه میکنم
- به دور دست نگاه میکنی
- چشم به تو میدوزم،
- چشم
به من میدوزی
میخندم، میخندی
آن ها دنبال من آمده بودند گمان کنم و من تنهای تنها بودم در اسکله و همه از ترس امواج به عقب برگشته بودند.
مرا صدا میکنند انگار...
- - بیا اینجا
- - من: با منی؟
- - - آره بیا
- - من: چیکارم دارین؟
- -..
- - - اونجا داشتی چیکار میکردی ها؟
- - من: با انگشتانم به تو اشاره کردم
- - همه خندیدند (جمعیتی به انتظار نشسته بودند انگار)
- - - میخوای خودت رو به کشتن بدی؟
- - من: چیزی نگفتم چون میدانستم هرچه بگویم ، همه میخندند!
- -..
و من فقط به تو نگاه میکردم و برایت دست تکان میدادم و تو آرام آرام دور شدی و ناپدید در حالی که همه در حال خندیدن بودند.►
+یکم اسفند هزاروسیصد و هشتاد و شش
- ۹۰/۱۰/۱۹