مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان
دوشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

یادت بخیر





و این بار
 رو در روی خلیج فارس نشسته ام و برای تو مینویسم ،
برای تو که باز هم نیستی!
باز دستانت در دستم نیست تا گرمای محبت را حس کنم.
دوباره باز یاد چشمان ندیده ات افتادم ،
دریا مواج شده است.
موج یاد اضطراب رسیدن به تورا بیادم انداخت.
هنوز هم نمیدانم و نمیدانم و نمیدانم!
چشم هایم را در نوشته هایم میبندم و یک موج بلند مرا از روی نوشته هایم بلند میکند با خیس کردن صورت خیسم.
با دستان لطیف و گرمت آب را ا ز روی صورتم پاک میکنی و میگویی لذت بخش است؟
  • میگویم: چی؟
  • میگویی: دریا!
  • میگویم: برای چی؟
  • میگویی: برای موج هایش 
  • میگویم: مگر چه دارند این موج ها؟
  • میگویی: جوشش
    و من میدانم جوشش یعنی چه!
  • به دور دست نگاه میکنم 
  • به دور دست نگاه میکنی 
  • چشم به تو میدوزم، 
  • چشم به من میدوزی
    میخندم، میخندی
که ناگاه صدای سوت آژیر ماشین آتش نشانی کنار خلیج! سرتاسر وجودم را فرا میگیرد
آن ها دنبال من آمده بودند گمان کنم و من تنهای تنها بودم در اسکله و همه از ترس امواج به عقب برگشته بودند.
مرا صدا میکنند انگار...
  • -          بیا اینجا
  • -          من: با منی؟
  • -          - آره بیا
  • -          من: چیکارم دارین؟
  • -..
که یکدفعه یکی از کنارم بیرون پرید و من را همانند کودکان گرفت و به عقب برد و در همین لحظه موجی سهمگین قسمتی از اسکله را با خودش برد ..
  • -          - اونجا داشتی چیکار میکردی ها؟
  • -          من: با انگشتانم به تو اشاره کردم
  • -          همه خندیدند (جمعیتی به انتظار نشسته بودند انگار)
  • -          - میخوای خودت رو به کشتن بدی؟
  • -          من: چیزی نگفتم چون میدانستم هرچه بگویم ، همه میخندند!
  • -..         
باز همه خندیدند
و من فقط به تو نگاه میکردم و برایت دست تکان میدادم و تو آرام آرام دور شدی و ناپدید در حالی که همه در حال خندیدن بودند.

+یکم اسفند هزاروسیصد و هشتاد و شش




  • مرد باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی