یک عمر تو را وصف تماشا نگه ام داشت
باقی همه را عطف تماشا نگه ام داشت
بی خود شده از خود شدم و آینه دیدم
خود را و تو را کشف تماشا نگه ام داشت
مرد باران
- ۰ نظر
- ۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۴:۵۰
یک عمر تو را وصف تماشا نگه ام داشت
باقی همه را عطف تماشا نگه ام داشت
بی خود شده از خود شدم و آینه دیدم
خود را و تو را کشف تماشا نگه ام داشت
مرد باران
شبم پر ز ظلمت، هوای تو خوب است
سرم پر ز زحمت، هوای تو خوب است
نشانی ندارم، صدای تو خوب است
دلم پر ز محنت، دوای تو خوب اســت
مرد باران
راستش حال و هوای نوشتن زیاد است، منتها دستانم بسته است، نه آنکه با طناب و زنجیر مرا بسته باشند نه!قفلی به مراتب سخت تر که جلوی حرف هایی هم که میخواهم بزنم می گیرند.
ببین دوباره خواب نیست
ببین که باز هم سراب نیست
در این زمانه بی کسم
ببین که هیچ جا خراب نیست
مرد باران
در من نفسی بالا و پایین در گرفت
در کنج قفس دوباره آه این سر گرفت
گفتی به چه وقت روی تو بینم باز؟
از سر به هوس دوباره این سر پر گرفت
مرد باران
اندر این دنیا نباشد شکوه ی این زخم را
روز محشر پاره گردد بسته ی این زخم را
بیا تا روبروی هم بشینیم
بیا اینبار ما با هم بمیریم
بیا سرگشتگی ها را ببوسیم
بیا در این جهان تا ما نپوسیم
چشم دگری باز آر تا نقش جهان بینی
اندر دل این رسوا آرام نهان بینی
بنشین بر من ای خوب تا روی تو را بینم
آن حرف مگو را تو با رخ به نشان بینی
مرد باران
در قافیه ها همیشه از نام تو کم
در دل هوس نیفتن از دام تو کم
عمری بگذشت یاد تو یادم بود
در حاشیه ها گذشتن از بام تو کم
مرد باران
بیا باران بیا دیوانه گردیم
بیا در این جهان ویرانه گردیم
زمین و آسمان را ما ببافیم
بیا تا آن سرا مستانه گردیم
مرد باران