مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۲۰۸ مطلب توسط «مرد باران» ثبت شده است

یک عمر تو را وصف تماشا نگه ام داشت

باقی همه را عطف تماشا نگه ام داشت

بی خود شده از خود شدم و آینه دیدم

خود را و تو را کشف تماشا نگه ام داشت

مرد باران

  • مرد باران

شبم پر ز ظلمت، هوای تو خوب است

سرم پر ز زحمت، هوای تو خوب است

نشانی ندارم، صدای تو خوب است

دلم پر ز محنت، دوای تو خوب اســت

مرد باران

  • مرد باران

راستش حال و هوای نوشتن زیاد است، منتها دستانم بسته است، نه آنکه با طناب و زنجیر مرا بسته باشند نه!قفلی به مراتب سخت تر که جلوی حرف هایی هم که میخواهم بزنم می گیرند.

  • مرد باران

ببین دوباره خواب نیست

ببین که باز هم سراب نیست

در این زمانه بی کسم

ببین که هیچ جا خراب نیست

مرد باران

  • مرد باران

در من نفسی بالا و پایین در گرفت

در کنج قفس دوباره آه این سر گرفت

گفتی به چه وقت روی تو بینم باز؟

از سر به هوس دوباره این سر پر گرفت

مرد باران

  • مرد باران

اندر این دنیا نباشد شکوه ی این زخم را

روز محشر پاره گردد بسته ی این زخم را

  • مرد باران

بیا تا روبروی هم بشینیم

بیا اینبار ما با هم بمیریم

بیا سرگشتگی ها را ببوسیم

بیا در این جهان تا ما نپوسیم

  • مرد باران

چشم دگری باز آر تا نقش جهان بینی
اندر دل این رسوا آرام نهان بینی
بنشین بر من ای خوب تا روی تو را بینم
آن حرف مگو را تو با رخ به نشان بینی‬

مرد باران

  • مرد باران

79

در قافیه ها همیشه از نام تو کم

در دل هوس نیفتن از دام تو کم

عمری بگذشت یاد تو یادم بود

در حاشیه ها گذشتن از بام تو کم

مرد باران

  • مرد باران

بیا باران بیا دیوانه گردیم

بیا در این جهان ویرانه گردیم

زمین و آسمان را ما ببافیم

بیا تا آن سرا مستانه گردیم

مرد باران

  • مرد باران