درویش میکنم
چشمم
مبادا یاده او گردد
مبادا یاد بی یادی ز یاده ، یاده ما گردد
درویش میکنم
دو دستم را
نبیند پینه ی عشقش
که کوه و صخره آوردند
و من گیرای آغوشش
درویش میکنم
دو پایم را
که گرد خاک میدارند
و سوغات بیابان است
و خسته تر ز قبل اما
ولی پیوسته پیوسته
بسویت نرم میآیند
و دارند آن توانی که
بفتح آخرین قلعه ، اورا نوس را
به زیر پای بگذارند
درویش میکنم
صدایم را
گلویم را
و نالانه هر از گاهی
که از درد فراقت دوست
زمین را ننگ میخواند
ولی آهسته میخواند
صدایم گرچه خش دار است و زشت است و بد آهنگ است
ولی نامش خوش آهنگ است و من آن را همانطوری که هست
میخوانم
درویش میکنم
سرم را که
به دیواره فلک هم خورده و بششکسته از یادش
که همواره سرم
یادت بسر دارد و از سردرد و از درد و کمی نه
آسمان غصه به دیواره زمان هم خویش را کوفته نرم و آهسته
درویش میکنم
دهانم را
نمیگویم که بس خشک است
به هم چسبیده اند اما
من این را نیک میدانم که لبهایم گزیدم بارها
اما چه سود حاصل
سرابی و بخاری و زمین سفت و این پیکر
درویش میکنم
درویش میکنم
درویش میکنم ..►
- ۰ نظر
- ۱۹ دی ۹۰ ، ۱۴:۰۷