با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود بسته گاهی و باز ، باز صداهایی که رد میشدند انگار، صدای پاهایی که آشنا به نظر میرسد نزدیک میشود چشم هایم بسته گاهی و باز ، باز بسته دستی روی پیشانی ام کشیده میشود چشم هایم باز میخندم نزدیک تر میشود دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد دستش را، سرم رابلند میکند، چشم هایم بسته نمیدانم چقدر ولی میگذر مدتی، گونه ام خیس میشود چشمانم باز میگوید چقدر زود پیر شده ای از نو میخندم، سرم را آرام روی تخت میگذارد، چشم هایم بسته، صدای پاهایی آشنا که دور میشود ، چشم هایم بسته گاهی و باز ، باز صدای بوقی ممتد بگوش میرسد و حجم انسان هایی که به طرفم هجوم میآورند چشم هایم بسته و گاهی ...
وقتی خدا رو دوست دارم یکی
که اشتباهی شمارِه ام رو میگیره و شروع میکنه به دردِ و دِل کردن باهام ،"
میذارم تا آخر حرفِش رو بزنه و خالی شه ، آخرشم میگم خیالت تخت
نِمیشناسمت"