آرامش درون
میگویند وقتی میروی حرم ، خودت را که به ضریح میچسبانی همه ی خستگی ها و درد ها و غم ها و غصه هایت رفع میشود ، آرام میشوی ، انگار کسی روی آتش درونت آب ریخته است ، فراموش میکنی هرچه درد و قرض را ، غصه ها و ماتم های داشته و حتی نداشته ات را ، اما ...
اما وقتی داخل حرم میشوم ، روبروی ضریح که می ایستم ، پایم میلرزد ، سست میشود و رعشه میگیرد ، از دور فقط می ایستم و نگاه میکنم ، انگار ضریح غرق میشود ، و من کمی آرام میترسم جلو بروم ، میترسم دوام نیاورم و بیفتم زیر دست و پا و کسی زمین بخورد ، حالم دست خودم نیست انگار ، بی اختیار گرد این حرم امن پرسه میزنم و دورادور نگاهم به ضریح است ، صداهایی چه خوش میخوانند راهروی صحن گوهرشاد ، راه دنیا به بهشته / اونجا که آقا برات ، کربلامون رو نوشته .. کسی چه میداند مردم امام خود چه میگویند ، این جا هر چه نگاه میکنم عشق است و نور ، میدانم بر سر حریمش ننوشتست گناهکار داخل نشود ، بخاطر همین هم هست که اینجا آرام گرفته ام ، ولی دلم آرام نمیشود از دور نگاه میکنم ولی دلم آنجاست ، هرکاری میکنم نمیتوانم به ضریح نزدیک شوم ، هرچه جلوتر میرود شدل لرزش پاهایم بیشتر میشود ، نه نمیشود که نمیشود !
سرم را به زیر میگیرم و آهسته آهسته رو به ضریح دور میشوم ، و با خود میگویم حتما صاحب حرم دیده است سیاهی ام را ، تقصیره آن وقت هایی است که خدا را ندیدم و ..
سرم به زیر است ، پاهایم روی زمین کشیده میشود ، نفهمیدم کجا میروم ، چند پله را رد کردم ، خادمی درب زیر پله ای را باز کرد ، کسی متوجه او نبود ، راهم را کج کردم و پله ها را یکی یکی پایین رفتم ، در فکر بودم که چقدر روسیاهم که راهم ندادند ناگهان چشم چرخاندم و ضریح زیر زمین ارباب را روبرویم یافتم ، نه انگار خواب میدیدم ، من؟ اینجا؟ الآن که نتوانستم ضریح را در آغوش بگیرم؟
با بهت بیشتر از پیش قدم برمیداشتم ، اینبار جای پاهایم شانه هایم میلرزیدند ، جلوتر ، خودم را به ضریح چسباندم ، مشبک های ضریح را در دهانم میگذارم ، فشاری که در سینه ام بود آزاد میشود ، آرام میشوم ...
/عابد کیاحیرتی/
- ۹۰/۱۲/۱۶