هرچند زبانم به لبم دوخته اما ...
عُمری جِگرم را به نها سوخته اما ...
در سر همه اَفگار مرا کاف بکرده
اسرار جهان را همه آموخته اما ...
در رویشِ یک گُل همه آفاق هویداست
آن گُل که تورا رُخ بخود اندوخته اما ...
پروانه ی شمع اند آنان که بمانند
بالَش چو گُلی را به بها سوخته اما ...
در کُنج خرابات مرا گنج بکرده
بر رَهگُذری آمده بِفروخته اما ...
هرچند که دوری همه افگار گسسته
آتش زِ میانِ دِلم افروخته اما ...
در من هَوس کویِ کسی نیست
باشد که پَر و بالِ مرا دوخته اما ...
مردباران