گواهی کرده اند به دنیا آمده ام , با امضا
یعنی کافیست؟►
- ۰ نظر
- ۱۸ اسفند ۹۰ ، ۰۷:۳۹
میگویند وقتی میروی حرم ، خودت را که به ضریح میچسبانی همه ی خستگی ها و درد ها و غم ها و غصه هایت رفع میشود ، آرام میشوی ، انگار کسی روی آتش درونت آب ریخته است ، فراموش میکنی هرچه درد و قرض را ، غصه ها و ماتم های داشته و حتی نداشته ات را ، اما ...
اما وقتی داخل حرم میشوم ، روبروی ضریح که می ایستم ، پایم میلرزد ، سست میشود و رعشه میگیرد ، از دور فقط می ایستم و نگاه میکنم ، انگار ضریح غرق میشود ، و من کمی آرام میترسم جلو بروم ، میترسم دوام نیاورم و بیفتم زیر دست و پا و کسی زمین بخورد ، حالم دست خودم نیست انگار ، بی اختیار گرد این حرم امن پرسه میزنم و دورادور نگاهم به ضریح است ، صداهایی چه خوش میخوانند راهروی صحن گوهرشاد ، راه دنیا به بهشته / اونجا که آقا برات ، کربلامون رو نوشته .. کسی چه میداند مردم امام خود چه میگویند ، این جا هر چه نگاه میکنم عشق است و نور ، میدانم بر سر حریمش ننوشتست گناهکار داخل نشود ، بخاطر همین هم هست که اینجا آرام گرفته ام ، ولی دلم آرام نمیشود از دور نگاه میکنم ولی دلم آنجاست ، هرکاری میکنم نمیتوانم به ضریح نزدیک شوم ، هرچه جلوتر میرود شدل لرزش پاهایم بیشتر میشود ، نه نمیشود که نمیشود !
سرم را به زیر میگیرم و آهسته آهسته رو به ضریح دور میشوم ، و با خود میگویم حتما صاحب حرم دیده است سیاهی ام را ، تقصیره آن وقت هایی است که خدا را ندیدم و ..
سرم به زیر است ، پاهایم روی زمین کشیده میشود ، نفهمیدم کجا میروم ، چند پله را رد کردم ، خادمی درب زیر پله ای را باز کرد ، کسی متوجه او نبود ، راهم را کج کردم و پله ها را یکی یکی پایین رفتم ، در فکر بودم که چقدر روسیاهم که راهم ندادند ناگهان چشم چرخاندم و ضریح زیر زمین ارباب را روبرویم یافتم ، نه انگار خواب میدیدم ، من؟ اینجا؟ الآن که نتوانستم ضریح را در آغوش بگیرم؟
با بهت بیشتر از پیش قدم برمیداشتم ، اینبار جای پاهایم شانه هایم میلرزیدند ، جلوتر ، خودم را به ضریح چسباندم ، مشبک های ضریح را در دهانم میگذارم ، فشاری که در سینه ام بود آزاد میشود ، آرام میشوم ...
/عابد کیاحیرتی/
این روزها همه ی دوستانم یکی یکی خداحافظی میکنند ، برای سفر به کوی امام رئوف ، و من ذره ذره آب میشوم در پساپس بدرود ها و التماس هایی برای دعا.
با خودم میگویم حتما لیاقتش را ندارم ، دیده است بار گناهانم زیادیست ، گفته است تو را با اینجا چه کار برو پی دنیایت و با او باش با همانی که دوستش داری. در همین حال با خودم تکرار میکردم که ناگهان شعری را در زبانم جاری ساخت و گرما بر دستان سردم ورود کرد و گل از گلم شکافت . " گـشـتـم هـمـه جـا بـر در و دیــــــوار حـریـمـت. جـایـی نـنـوشـتـه اسـت گـنـهــــــکار نـیـایـد..."
جان گرفته ام انگاری ، سریع به خانه میروم ، وسایلم را جمع میکنم و راهی میشوم تا راه آهن ، وقتی به را ه آهن میرسم میفهمم ساعت کمی دیر شده است و حواسم نبوده است ، به باجه ی بلیط فروشی مراجعه میکنم ، چند نفری ایستاده اند ، ازشان میپرسم بلیط برای مشهد دارند؟ میگوید تعداد کمی دارند پشت سرم بایست شاید به تو هم رسید . خوشحال میشوم و پر امید در صف می ایستم ، صف دانه دانه به باجه نزدیک میشود و من پر از امید ، نفر جلویی من که بلیطش را میگیرد و من میبینم که باجه را میبندد و میرود ، کاغذی را برمیگرداند که "بلیط نداریم" رویش نوشته است.
دستی گرم روی کتف ام میخورد با صدایی مهربان ولی شکسته میگوید ، نا امید نباش توکلت به خدا ، من میروم ترمینال ببینم آنجا میتوانم اتوبوس پیدا کنم یا نه ، اگر میخواهی با من بیا .
تا رسیدیم چندین اتوبوس از محوطه ترمینال خارج شد ، خلوت است ، چند اتوبوس خاموش و سرد آن گوشه کنارها پارک شدند ، آرام آرام جلو میرود و من پشت سرش راه می افتم ، چند اتوبوس روشن باز جرقه های امید را در دلم روشن میکند ، میگویند: "ارک ، اصفهان ، رشت و ... زود باشید سوار شید سریع به باجه ی فروش بلیط میرویم ، و بلیط مشهد را پرس و جو میکنیم ، به در بسته میخوریم باز
آرام آرام پله ها را پایین می آیم کوله ام را از روی دوشم بر میدارم و روی زمین مینشینم ، زانوانم را بغل میکنم و میخواهم آه بکشم که باز همان دست گرم و کتف من ، میگوید امیدت بخدا باشد که کسی داد میزند "مسافرای ساعت ... مشهد سوار شن ، میگه بلند شو ، بلند شو بریم با راننده صحبت کنیم ، میدانم نمیشود ولی همراهش میروم ، منتظرم تا باز بگوید توکلت بخدا باشد تا بگویم مسیرش را از من جدا کند ، تا با من است نمیشود که نمیشود ، میگوید نگفتم توکلت به خدا باشد ، توی بوفه جا دارد! می آیی؟ من مات و مبهوت سرم را تکان میدهم و دنبالش میروم ...
فقط همین را بگویم گرچه جا کمی تنگ بود ولی یادی از زندان های افرادی عراق برایم کرد و کلی از جنگ و دفاع مقدس گفت ، کلا سختی راه را تحمل نکردیم ، وقتی رسیدیم و از من جدا شد ، تازه فهمیدم که اگر بخواهی و بخواهد میشود ، تو راهی شو ، قدم را بردار ، بقیه اش با خود او ...
/عابد کیاحیرتی/
کوله بارم را جمع میکنم ، لباس هایم را مرتب تا میکنم و در کوله
ام قرار میدهم ، از ظهر میخواهم بروم ولی هی کار پیش می آید و نمیشود ، این پا و
آن پا میکنم که بروم ولی نمیشود من میهمان دوستی در دیار امام رئوفم ،نمیشود بگویی
میخواهم بروم و میهمان امامم باشم ، نمیشود بگویی میخواهم این یک روز را میهمان
کسی باشم که همه دارایی و زندگانی ام مدیون اوست ، نمیشود میهمانی و پذیرایی ات
کرده اند این چند وقت را ،میگذاری شب شود ، آرام در گوش رفیقت میگویی :
"فلانی من میخواهم بروم" با بهت نگاهت میکند و میداند که وقتی حرف میزنی
دلیل داری ، نمیپرسد چیزی و راهیت میکند بی صدا بسمت حرم امام رئوف ، (میدانید
خانه شان با حرم قدری فاصله داشت) ، بگذریم به خیابان امام رضا علیه السلام که
میرسم ، از ماشین پیاده میشوم و آرام آرام میخواهم حرکت کنم که نوشته ی سر در کوچه
ای سنگ دلم را شکست در تکاپوی قطره ی اشکی برای ریختن .
امام رضا (ع) 72 و تو سرت را به زیر میگیری و آرام آرام میشمری ،
72
...
70
...
آه نمیشود
یاران چه زود کم میشوند
امان از دل رباب
58
و بناگاه تمام تصاویر روبرویت غرق میشوند و تو در زیر لبت این حرف
جاری میشود ، "گلی گم کرده ام میجویم او را / به هر گل میرسم میبویم او را *
گل من یک نشانی در بدن داشت / یکی پیراهن کهنه به تن داشت
نمیفهمی چگونه به باب الجواد رسیدی ، انگار پاهایت بی اختیار می
آمدند چون زیاد اختیارشان را نداشتی در پساپس آماج 72 یادی که در سرت زنده
شد و زنده ات کرد ، کوله ات را به امانت داری میسپری ، وارد که میشوی به ناگاه سر
تعظیم را به نشانه ی احترام در مقابل بارگاهش خم میکنی و مستحبی را بجا می آوری که
جوابش واجب است ; "السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام" و
راهی میشوی به سمت حرمش بدون هیچ دل مشغولی و خیالی برای دنیایت ، انگار امام غریب
خوب گنه کاران را میهمانی میکند ، میهمانی که اول قدمش رها شدن است.
/عابدکیاحیرتی/