مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان
سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۱، ۰۳:۱۹ ب.ظ

نویسنده ی تلخ





تلخی نویسنده اینجاست که باید نوشته و داستانش را زندگی کند ، حساب کنید داستان مردی باشد ، عاشق.

سکانس اول:  با شریک همه ی زندگی اش به ماه عسل میروند ؛ از شهر دور میشوند و جاده های پرپیچ و خم را پشت سر میگذارند در حالی که هر دو با هم از یکدیگر میگویند و یکی میشوند،

 سکانس دوم:  گاهی می ایستند و به هم نگاه میکنند گذر زمان را نمیفهمند عاشقند .

سکانس سوم: کناری اتراق میکنند مرد وسایل را از ماشین پایین می آورد، چادر را برپا میکند و برای جمع کردن هیزم راهی میشود

سکانس چهارم: شریک زندگی اش در حال چیدن وسایل است ، از هر وسیله ای دو تا را برداشته اند و با خود آورده اند .

سکانس پنجم: مرد که در حال جمع کردن هیزم است گرمای دستی را روی دوشش حس میکند؛ با حالتی از تعجب برمیگردد ...

سکانس ششم: تصویر سیاه ...

سکانس هفتم: هیزم هایی را که جمع کرده اند مرد روی دوشش میگذارد و با یک دست نگهشان میدارد تا نیافتند و با دست دیگر گرمای خود را با سردی دستی که در دستش است تقسیم میکند.

سکانس هشتم: هر دو دستشان را رو به آتش گرفته اند و گرم میشوند.

سکانس نهم: نمایی بسته از کتری سیاه که در حال جوش خوردن است و کمی میلرزد .

سکانس دهم: مرد به آسمان اشاره میکند، بلند میشود دستانش را باز میکند و از خوشحالی چرخ میزند.

ببینید نویسنده دارد مینویسد خوبی ها و خوشی ها را؛ همه ی آنچه که میتواند تمام آرزوهای یک مرد باشد برای زندگی اش ولی همیشه یک جای کار یک چیزی سر جایش نیست ؛ فقط خواستم گفته باشم در این وسط تا شرح دردی کنم.

سکانس یازدهم: صدای جیغی رشته افکار مرد را برهم میزند ، او که هنوز از شدت چرخیدن سرش گیج میرود شریک زندگی اش را میبیند .

سکانس دوازدهم: تکه ای آتش بر دامنش افتاده و در حال دویدن است و هرم آتش هر لحظه به لحظه بیشتر میشود

سکانس سیزدهم: مرد بی درنگ خود را به چادر میرساند مستاصل نگاه میکند چیزی پیدا نمیکند ، اصلا چیزی را نمیبیند

سکانس چهاردهم: نمایی بسته از کتری که مرد با دستانش آن را از جایش میکند و دوان دوان به سمت شریک زندگی اش میرود.

سکانس پانزدهم: تصویر سیاه

سکانس شانزدهم: روی تخت بیمارستان؛دستانی که در دست هم هردو گرم اند .

سکانس هفدهم: انگار یک سال از همان روز میگذرد ؛ همان جاده و همان پیچ و خم .

سکانس هجدهم: گاهی می ایستند و مرد به شریکش نگاه میکند ، بغضی در گلویش مانده، فقط نگاه میکند.

سکانس بیستم: به همان جای قدیمی میرسند و مرد وسایل را از ماشین پایین می آورد.

سکانس بیست و یکم:  شریک زندگی اش در حال چیدن وسایل است ، از هر وسیله ای دو تا را برداشته اند و با خود آورده اند .

سکانس بیست و دوم : مرد بی هیچ حرکت خاصی گوشه ای نشسته و شریکش را نگاه میکند ، جای او هم غصه میخورد و هم درد و آه میکشد.

سکانس بیست و سوم: شریک زندگی اش مشغول جمع کردن هیزم است که گرمای دستی را روی دوشش حس میکند؛ با حالتی از تعجب برمیگردد ...

سکانس بیست و چهارم : مرد و شریک زندگی اش یکی شده اند انگار دست در دست هم و تصویر سیاه میشود ...



  • مرد باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی