حداقل بگذار خوابت را ببینم!
واقعیت را که به بازی گرفتهای
لحظهای درنگ کن و با من بخوان
سبز و سبز ، سفید و سفید ، سرخ و سرخ
بگذار آوازهی این تیر تا توران را سیراب کند
بگذار سایهی این تیر همچون ققنوس در چشمها افسانه شود ...
(حیرتی)
حداقل بگذار خوابت را ببینم!
واقعیت را که به بازی گرفتهای
لحظهای درنگ کن و با من بخوان
سبز و سبز ، سفید و سفید ، سرخ و سرخ
بگذار آوازهی این تیر تا توران را سیراب کند
بگذار سایهی این تیر همچون ققنوس در چشمها افسانه شود ...
(حیرتی)
ولی خدا روشکر زندهام
به بقیه لبخند میزنم
مباد از نگاهم
بخوانند
نبودنت را
مباد
ببینند
... را
به بقیه لبخند میزنم
مباد از نگاهم
بخوانند
نبودنت را
مباد
ببینند
عریانی حرفهای نگفتهمان را
مباد ببینند
هرم آتشی را که در چشمانم افروختی، میسوزد و چکه میکند ...
لبخند میزنم و از لطافت هوا حرف میزنم
دستانم را به هم گره میکنند
دستانم را به هم گره میکنم
تا مباد لرزش دستانم را ببینند
مباد گرمای دستان هرگز نگرفتهات به باد لبخند بزند.
بگذریم.
(حیرتی)