مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۲۰۸ مطلب توسط «مرد باران» ثبت شده است





اگه بنویسم برگرد یعنی که رفتی!
ولی تو از یاده ما هنوز نرفتی!
اگه بنویسم کجایی یعنی که نیستی
ولی نمیدونی تو دله من هستی!
اگه مگه نداریم

+یدش بخیر برای محمد کاظم ارشد (کسی که تو باز با کامنت هاش شناخته میشد)


  • مرد باران





میدانی؟

نمیدانم نمیدانم

تو میدانی؟

که میدانم نمیدانم چقدر دشوار و پیچیدست

تو خود اول که باید نیک

دانی و ندانی

،

تو اول گر نمیدانی

بدانی

وگرنه تو

نمیدانی نمیدانی

چقدر این واژه ها گنگ اند ، چقدر من سرد و دلتنگم

چرا من در بهاران این چنین رنگم؟



  • مرد باران



لب های حسین علیه السلام تشنه بود
تشنه تر از لب های پسرش
لب بر لبان پسر گذاشت
،
پسر به پدر فهماند
دیگر تاب ماندن ندارد
پشت سرش دعا
نکند
که برگردد
پدر از نو پسر را راهی کرد
و هراسان ، به نظاره نشست ...
چه انتظاره عجیبیست ...



  • مرد باران





من در این دیوانه بازار کمی راه رفتم و سپس با خود گفتم که چرامیخندم؟

وای اکنون فقط در فکر تو بودم و تمام.

ناگهان زنگی خورد و قافل گشتم!

با خودم گفتم کیست؟

نکند مرغ مهاجر باشد   یا که یک سگ که خبر مرگ مرا آورده!

در همین فکر بودم ناگهان گفت الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

من نگفتم سخنی! ناگهان باز دوباره گفت:الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

من بناچار گفتم که سلام.

گفت:آیا خودتی؟

من بگفتم آری.

و بگفت آنچه نباید میگفت!

گریه ام جاری گشت! لرزش دستانم خبر آورد  نبایدسخنی باز کنم و نگفتم سخنی!

همچنان حرف میزد!

تا که گفت آن صحبت که چقدر نامردی!

ناگهان خشم سراسر من شد و بدو گفتم که چگونه این سخن آوردی؟

تو مرا نشناسی و نخواهی بشناخت!

آن به من گفت بخاطر داری که چگونه بودیم؟ آن اوایل که سخن میگفتیم!

من بفکری رفتم.من در آن روز چگونه با تو تنها بودم و آن با سماجت به خلوتگاهه تنهاییمان آمده بود!

و شنید آن راز مگو را گه بگفتم با تو!

و به من گفت که با من بودی ؟

من برای پنهان کردنت ازدستش هیچ نگفتم که چه حیف!

کـــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکـــی میگفتم

+به خیلی قبل برمیگردد


  • مرد باران





یادت هست؟

گفتم خسته ام

پاهایت را گذاشتی و گفتی من خسته ترم

گفتم گرمیه دستانش هنوز در دستانم هست این را چه کنم؟

دستی نداشتی که به من نشان دهی فقط لبخند زدی و

گفتی از گرما سوخته است ، دیگر نیست

یادت هست؟

خندیدم ، خندیدی

تو رفتی و من بازگشتم و سال هاست که به انتظارت قلبم با تمام قد ایستاده است؟



  • مرد باران




دلم هوای تو کرده است
غم دارد
برای تو نوشته است
کم دارد
..


  • مرد باران




شب
کوچه ودیواره حیاطی که دگر نیست
خانه
من و بغض اشک هایی که نریخت
فردا
دنیا و خاطره ای انگار نه انگار که نیست


  • مرد باران




چراغه چتم را
سبز
، قرمز
و گاهی خاموش میکنم حتی
برایت
راز ها میگویم در استاتوسم
تا
بتوانی
بخوانی
می آیم ، میروم ، با خودم حرف میزنم
و در سکوت ، چشم به دور دست میدوزم
اما ...


  • مرد باران




انگار باید گم میشد در شلوغی ها
تا چشمانم با اینکه پر از هیجان های کاذب بودند
باز دنباله چیزی بگردد
حتی در میانه انگشتانه خالی ام
و امروز در دستم پیدا شده است
انگشتر عقیقم


  • مرد باران




گاهی تبریک
برای یک دوست برای تولدش
گاهی ابراز همدردی
برای عزیزه از دست رفته ی یک دوست
گاهی
جواب یک سوال
گاهی
سوال بی جواب
گاهی همراهی
در بیان مطلبی
گاهی بیزاری در بیان مطالبی
گاهی سلام
گاهی والسلام
گاهی...
گاه و بی گاه هوایی می شود دلم نمیدانم


  • مرد باران