مادربزرگم گفت:
کوچک که بودم از پدرم پرسیدم
بابا اگر تا آن درخت بالاییه کوه بروم میتوانم آسمان را با دست بگیرم؟
..
- خوش بحالت مادربزگ►
- ۰ نظر
- ۲۸ دی ۹۰ ، ۱۲:۲۰
مادربزرگم گفت:
کوچک که بودم از پدرم پرسیدم
بابا اگر تا آن درخت بالاییه کوه بروم میتوانم آسمان را با دست بگیرم؟
..
- خوش بحالت مادربزگ►
سکانس اول:
همه جا سیاه ،
صدای قدم هایی که نزدیک میشوند ...
سکانس دوم:
شب ، هوا مه آلود ،
پل رو گذر از یک رود خانه عریض
که آسفالتش را نم باران سیاه تر کرده
و سنگچین کناریه پل تا زیره سینه
صدایه قدم ها نزدیک تر شده است
سکانس سوم:
سایه ای در مه نزدیک میشود
صدای قدم ها واضح شده است
سکانس چهارم:
مردی بلند قد با پالتویه سیاه قدری از دوربین رد شده به سنگچین ها تکیه میزند
صدای قدم ها دور میشود
سکانس پنجم:
زاویه دوربین عمود بر بالای سر شخص
مرد سرش را به پایین خم کرده ،
دست در جیبش میکند ،
چیزی را بیرون می آورد، نگاهش میکند،
چیزی زمزمه میکند و بخار ناشی از صحبت کردنش از زاویه دوربین دیده میشود
سکانس ششم:
زاویه دوربین پرتره از جلو ، سکوت ،
مرد هردو آرنجش روی سنگچین هاست ،
دستش را جلوی صورتش میگیرد و باز میکند ،
اندکی سکوت، دستش را جمع میکند و میفشرد،
جسم داخل دستش را درون رودخانه پرتاب میکند
سکانس هفتم:
موج هایه حاصل شده از فرو رفتن جسم در آب رود خانه،
سکانس هشتم:
زاویه دوربین از پشت سر ،مرد ایستاده ، دستان در جیب ،
حرکت مه
سکانس نهم:
زاویه دوربین در امتداد جاده ی پل،
سایه ای در مه فرو میرود
سکانس دهم:
صدایه قدم هایی که دور میشود
همه جا سیاه..►
رفتم ، رفت ..
+توضیح نوشت : خاطره ای از یک دوست