مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۲۰۸ مطلب توسط «مرد باران» ثبت شده است





مادربزرگم گفت:

کوچک که بودم از پدرم پرسیدم

بابا اگر تا آن درخت بالاییه کوه بروم میتوانم آسمان را با دست بگیرم؟

..

- خوش بحالت مادربزگ


  • مرد باران





سکانس اول:

همه جا سیاه ،

صدای قدم هایی که نزدیک میشوند ...

سکانس دوم:

شب ، هوا مه آلود ،

پل رو گذر از یک رود خانه عریض

که آسفالتش را نم باران سیاه تر کرده

و سنگچین کناریه پل تا زیره سینه

صدایه قدم ها نزدیک تر شده است

سکانس سوم:

سایه ای در مه نزدیک میشود

صدای قدم ها واضح شده است

سکانس چهارم:

مردی بلند قد با پالتویه سیاه قدری از دوربین رد شده به سنگچین ها تکیه میزند

صدای قدم ها دور میشود

سکانس پنجم:

زاویه دوربین عمود بر بالای سر شخص

مرد سرش را به پایین خم کرده ،

دست در جیبش میکند ،

چیزی را بیرون می آورد، نگاهش میکند،

چیزی زمزمه میکند و بخار ناشی از صحبت کردنش از زاویه دوربین دیده میشود

سکانس ششم:

زاویه دوربین پرتره از جلو ، سکوت ،

مرد هردو آرنجش روی سنگچین هاست ،

دستش را جلوی صورتش میگیرد و باز میکند ،

اندکی سکوت، دستش را جمع میکند و میفشرد،

جسم داخل دستش را درون رودخانه پرتاب میکند

سکانس هفتم:

موج هایه حاصل شده از فرو رفتن جسم در آب رود خانه،

سکانس هشتم:

زاویه دوربین از پشت سر ،مرد ایستاده ، دستان در جیب ،

حرکت مه

سکانس نهم:

زاویه دوربین در امتداد جاده ی پل،

سایه ای در مه فرو میرود

سکانس دهم:

صدایه قدم هایی که دور میشود

همه جا سیاه..



  • مرد باران




امروز سر امتحان نرفته ام
و قدم زده ام
ذره ذره
تو را در خیابان های شهر
بی هیچ صدایی
و هیچ رفتار خاصی
دستانم در جیب
سرم به زیر
دلم را نمیدانم کجا گذاشته ام
باید گواهی ببرم برای امتحان
نمیدانم کدام را ببرم
درد را
غم را
و یا این راه نرفته را
تو بگو کدام بهتر است؟

+امتحانی که ندادم سیستم های کنترل خطی بود


  • مرد باران




در
مجاورت شیشه ام
و
بو گرفته ام
انگار همنشینی کنار شیشه هم
بو
میدهد
تو را



  • مرد باران




ماه را که دیدم
دلم گرفت
گفتم سلام کنم
دهن گرفت
دستی تکان دهم
دستم گرفت
پایی به راه برم
پایم گرفت
خطی بنویسم
قلم گرفت
ماه را که دیدم
دلم گرفت
 
خواستم سیر ببینمت ، ماهم گرفت ..
+کسی ندید دیدمت ، ساکتم ، سکوت میکنم


  • مرد باران




نشان دادن بعضی نوشته ها
خواندن به دنبال دارد
و اشتباه پیش می آید این وسط
وقتی نوشته ات مخاطبش کلا نباشد.



  • مرد باران




و این بار
 رو در روی خلیج فارس نشسته ام و برای تو مینویسم ،
برای تو که باز هم نیستی!
باز دستانت در دستم نیست تا گرمای محبت را حس کنم.
دوباره باز یاد چشمان ندیده ات افتادم ،
دریا مواج شده است.
موج یاد اضطراب رسیدن به تورا بیادم انداخت.
هنوز هم نمیدانم و نمیدانم و نمیدانم!
چشم هایم را در نوشته هایم میبندم و یک موج بلند مرا از روی نوشته هایم بلند میکند با خیس کردن صورت خیسم.
با دستان لطیف و گرمت آب را ا ز روی صورتم پاک میکنی و میگویی لذت بخش است؟
  • میگویم: چی؟
  • میگویی: دریا!
  • میگویم: برای چی؟
  • میگویی: برای موج هایش 
  • میگویم: مگر چه دارند این موج ها؟
  • میگویی: جوشش
    و من میدانم جوشش یعنی چه!
  • به دور دست نگاه میکنم 
  • به دور دست نگاه میکنی 
  • چشم به تو میدوزم، 
  • چشم به من میدوزی
    میخندم، میخندی
که ناگاه صدای سوت آژیر ماشین آتش نشانی کنار خلیج! سرتاسر وجودم را فرا میگیرد
آن ها دنبال من آمده بودند گمان کنم و من تنهای تنها بودم در اسکله و همه از ترس امواج به عقب برگشته بودند.
مرا صدا میکنند انگار...
  • -          بیا اینجا
  • -          من: با منی؟
  • -          - آره بیا
  • -          من: چیکارم دارین؟
  • -..
که یکدفعه یکی از کنارم بیرون پرید و من را همانند کودکان گرفت و به عقب برد و در همین لحظه موجی سهمگین قسمتی از اسکله را با خودش برد ..
  • -          - اونجا داشتی چیکار میکردی ها؟
  • -          من: با انگشتانم به تو اشاره کردم
  • -          همه خندیدند (جمعیتی به انتظار نشسته بودند انگار)
  • -          - میخوای خودت رو به کشتن بدی؟
  • -          من: چیزی نگفتم چون میدانستم هرچه بگویم ، همه میخندند!
  • -..         
باز همه خندیدند
و من فقط به تو نگاه میکردم و برایت دست تکان میدادم و تو آرام آرام دور شدی و ناپدید در حالی که همه در حال خندیدن بودند.

+یکم اسفند هزاروسیصد و هشتاد و شش




  • مرد باران




از او
سوال میپرسم.
نه!
نه اینکه ندانم ،
برای اینکه
او
جواب دهد ، سوال میپرسم



  • مرد باران




زمین همین زمین است
آسمان همان رنگ است
مردمانش فقط کمی در سایه هایه سفید و سیاه متفاوتند
و حجم اشغال شده ی وسایلشان
بعضی خیلی دور از زمین و بعضی روی زمین
دلم ؟
دلم به او نزدیک تر است گمان کنم ، اینجا را زیاد نمیفهمم
او را نمیشناسم
بگذار اجازه ی شناختنش را بدهد ،
آنوقت به او نشان میدهم، وجودم را با نبودنش تسخیر کرد حتی!
نشانش میدهم شعرهایی را که از نبودنش، بود شدند حتی!
نشانش میدهم بود هایی را که از نبودنش ، نابود شدند حتی!
بودِ بود ، بودِ نبود!
بگذار اجازه ی شناختنش را بدهد، آن وقت نشانش میدهم


  • مرد باران




دیروز با یکی از دوستان رفتیم برای یک سری از قرارداد ها
خیلی رنگ ها و خیلی زرق ها و برق ها رو دیدیم
خیلی ها رو هم ندیدیم
گفتم وقتی کارمون تموم شد میریم یجایی خب؟
گفت: کجا؟
گفتم یجایی که این چیزایی رو که دیدیم زود فراموش کنیم.
وقتی فهمید کجا میخوایم بریم یکم ناراحتی کرد که ای بابا من پای بالا اومدن از کوه رو ندارم.
وقتی دید نزدیکه گفت این که خوبه!
از وقتی رسیدیم دیگه با هم حرف نزدیم !
یه مداحی گذاشت ، یه مناجات نامه گذاشتم ، خوابم برد فکر کنم!
وقتی بلند شدم دیدم سرش رو گذاشته روی یکی از سنگ قبر ها.
جفتمون یادمون رفته بود چی ها رو دیدیم و چی ها رو ندیدیم.
موقع برگشتن هم
وقتی دید دارم آشغال هایی رو که روی زمین ریخته جمع میکنم ،
 اونم شروع به جمع کردن کرد.

رفتم ، رفت ..

+توضیح نوشت : خاطره ای از یک دوست




  • مرد باران