مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۵۰ مطلب با موضوع «دیالوگ های شخصی» ثبت شده است





از او
سوال میپرسم.
نه!
نه اینکه ندانم ،
برای اینکه
او
جواب دهد ، سوال میپرسم



  • مرد باران




زمین همین زمین است
آسمان همان رنگ است
مردمانش فقط کمی در سایه هایه سفید و سیاه متفاوتند
و حجم اشغال شده ی وسایلشان
بعضی خیلی دور از زمین و بعضی روی زمین
دلم ؟
دلم به او نزدیک تر است گمان کنم ، اینجا را زیاد نمیفهمم
او را نمیشناسم
بگذار اجازه ی شناختنش را بدهد ،
آنوقت به او نشان میدهم، وجودم را با نبودنش تسخیر کرد حتی!
نشانش میدهم شعرهایی را که از نبودنش، بود شدند حتی!
نشانش میدهم بود هایی را که از نبودنش ، نابود شدند حتی!
بودِ بود ، بودِ نبود!
بگذار اجازه ی شناختنش را بدهد، آن وقت نشانش میدهم


  • مرد باران




همیشه برای نام بردنش از ضمیر سوم شخص استفاده میکنم.
خوشا بحال کسانی که با ضمیر "تو"، او  را صدا میکنند.


  • مرد باران




به خواب هم که
میروم
دنبال نشانه ای هستم
که روی پیشانی ام نوشته اند
نمیتوانم ببینمش.
خواندن بلدی؟



  • مرد باران




چطور بود نگاه تو؟
پاک و معصوم بود گمان کنم
که فراموش کرده ام توهم وصال تو را



  • مرد باران





گاهی ترنم حضور
و
گاهی تبسم خیال
گاهی بلب سخنی
و
گاهی سخن محال
هر بار که خواستم
آرزو
کنم تورا
گاهی بلب بیامد صبر
و
گاهی توهم وصال



  • مرد باران




نگفتم سلام
و عیلکم السلامت را شنیده ام
سخنی را با تو شروع نکردم
تا مبادا لرزش حرفهایم کار دستم بدهد
اما شروع کردی صحبت را با لرزش حرفهایت
ننوشتم دوستت دارم
را روی دیوار
دست خط تو را دیدم که نوشته بودی من هم همینطور
به چشمانت
نگاه نکردم
ولی احساس کردم که چشمانم دیده میشوند
دست هایت را نگرفتم
ولی گرمای دستانه نگرفته ات را احساس کردم
در افکارم هم صورتت را پوشیده کردم
من دوستـــــــــــــــــــــــــــــ...ــــــــ...ـ
دوست نداشتم با زود رفتنم ناراحتت کنم
بخاطر نیاور
که کسی بود
و زود رفت

امروز متن بالای وبلاگت افکارم را شکست
حتی اگر با او بودن
به منزله ی مرگ بود
و زود تمام میشد
چه خوب بود
ولی حیف که دیگر دیر شده است
و از همه خداحافظی میکنم
تاآخر هفته این وبلاگ حذف که نه سفید میشود


+نوشته ای از یکی از وبلاگ ها..


  • مرد باران




و اینگونه اغاز گشت همراهیه من با تو
با ماندگار ساختن لحضه ای ما شدیم
در انتهای قلبم
انجا که من حتی
نمیتوانم همیشه پیدایش کنم!



  • مرد باران




امروز هم
ده پله
به پله هایی که باید طی میکردم
تا به تو برسم
را طی کردم
ودیدم
که باز ده پله دیگر هم هست
پس تا فردا که آن ده پله را طی کنم
و به تو برسم
گمانم اینجا چیزی مشکوک است
انگار
پله ها دوره خودشان میپیچند
شاید من ...ـ
 مهم نیست فردا به تو میرسم


  • مرد باران




دوباره نَبودَنَت را جَشن میگیرَم
باصدایی لَرزان و دَستانی ناتوان
و با پاهایی که تواناییه سفر کردن به کُره اورانوس را دارد!
و با بُغضی سَنگین که هر لَحضِه کوتاهترَم میکُنَد
و با دریچه ای بسته به هِزاران قُفل که تنها با کلید تو باز میشود!
و با چشمانی بازتر از پیش که به دنبالت میگردد
+فکر کنم سال 85

  • مرد باران