مرد باران

با تمام خستگی ام هنوز چشم هایم باز بود
بسته
گاهی
و باز ، باز
صداهایی که رد میشدند
انگار،
صدای پاهایی
که آشنا به نظر میرسد
نزدیک میشود
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
بسته
دستی روی پیشانی ام
کشیده میشود
چشم هایم باز
میخندم
نزدیک تر میشود
دستش را در موهایم فرو میکند و به انتهای سرم میبرد
دستش را،
سرم رابلند میکند،
چشم هایم بسته
نمیدانم چقدر
ولی میگذر مدتی،
گونه ام خیس میشود
چشمانم باز
میگوید چقدر زود پیر شده ای
از نو میخندم،
سرم را آرام روی تخت میگذارد،
چشم هایم بسته،
صدای پاهایی آشنا که دور میشود ،
چشم هایم
بسته
گاهی
و باز ، باز
صدای
بوقی ممتد بگوش میرسد
و حجم انسان هایی که به طرفم
هجوم میآورند
چشم هایم
بسته و گاهی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳۰ دی ۰۰، ۰۲:۴۸ - دچار
    دارد
  • ۵ مهر ۹۴، ۱۲:۱۶ - دچار
    :|
  • ۳۱ شهریور ۹۴، ۱۳:۵۰ - پریسا میرنظامی
    قشنگ بود
  • ۲۳ تیر ۹۴، ۰۹:۱۳ - مرد باران
    :))
  • ۱۵ تیر ۹۴، ۱۸:۰۸ - دچار
    :)
نویسندگان

۵۰ مطلب با موضوع «دیالوگ های شخصی» ثبت شده است





امروز روز تولدمه و من باز بیادتم
بیاد یادی که یاد آور هیچ صورتی نیست جز یادت
همه چیز رو به یاد دارم، ولی نمیدانم از کجا!؟
فقط این را میدانم که دارمت
برای خودم!
همین هم برای من کافیست تا پیدایت کنم.
آنوقت به تو مییگویم که تنهایی با تو چه لذتی دارد، و تنها تو میتوانی
بفهمی که لذت یعنی چه!
لذت تنها بودن با تو
با تو هستم ولی بی تو
بودنت در کنارم در حالی که نیستی ، حس کردنت بی احساس خاصی ، با تو ولی بی تو

+ 14 مهر 87


  • مرد باران




برای به یاد داشتن یادهایت تمام داشته هایم را به باد دادم، ای نداشته های یاد داشت هایم.


  • مرد باران




میخواهی برایت داستانی را تعریف کنم؟
بیا کنارم بنشین ،
سرت را روی دستانم بگذار ،
و چشمانت را ببند ...



  • مرد باران




شاید
ندیدی پر پر شدن را
ولی خیال کن
گلی میهمان طوفان باشد
به این امید
که روزی برسد
در همه ی شهر
ذره ذره
دنبالت بگردد
کسی چه میداند
راز گل ها را...



  • مرد باران




به لب جاده ای که سفر باید کرد
تا به کوی تو رسید
باید آنجا خندید
قصه ها را برداشت
غصه ها را انداخت!
چه نظر باید کرد؟ چه شقایق باشد چه زر و سیم و طلا
که گذر باید کرد
نه نباید ترسید
بل خطر باید کرد
رنج ها باید برد
داد ها باید زد
آخرش هم از خواب، بیدار باید شد.


  • مرد باران





من در این دیوانه بازار کمی راه رفتم و سپس با خود گفتم که چرامیخندم؟

وای اکنون فقط در فکر تو بودم و تمام.

ناگهان زنگی خورد و قافل گشتم!

با خودم گفتم کیست؟

نکند مرغ مهاجر باشد   یا که یک سگ که خبر مرگ مرا آورده!

در همین فکر بودم ناگهان گفت الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

من نگفتم سخنی! ناگهان باز دوباره گفت:الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!

من بناچار گفتم که سلام.

گفت:آیا خودتی؟

من بگفتم آری.

و بگفت آنچه نباید میگفت!

گریه ام جاری گشت! لرزش دستانم خبر آورد  نبایدسخنی باز کنم و نگفتم سخنی!

همچنان حرف میزد!

تا که گفت آن صحبت که چقدر نامردی!

ناگهان خشم سراسر من شد و بدو گفتم که چگونه این سخن آوردی؟

تو مرا نشناسی و نخواهی بشناخت!

آن به من گفت بخاطر داری که چگونه بودیم؟ آن اوایل که سخن میگفتیم!

من بفکری رفتم.من در آن روز چگونه با تو تنها بودم و آن با سماجت به خلوتگاهه تنهاییمان آمده بود!

و شنید آن راز مگو را گه بگفتم با تو!

و به من گفت که با من بودی ؟

من برای پنهان کردنت ازدستش هیچ نگفتم که چه حیف!

کـــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکـــی میگفتم

+به خیلی قبل برمیگردد


  • مرد باران





یادت هست؟

گفتم خسته ام

پاهایت را گذاشتی و گفتی من خسته ترم

گفتم گرمیه دستانش هنوز در دستانم هست این را چه کنم؟

دستی نداشتی که به من نشان دهی فقط لبخند زدی و

گفتی از گرما سوخته است ، دیگر نیست

یادت هست؟

خندیدم ، خندیدی

تو رفتی و من بازگشتم و سال هاست که به انتظارت قلبم با تمام قد ایستاده است؟



  • مرد باران




دلم هوای تو کرده است
غم دارد
برای تو نوشته است
کم دارد
..


  • مرد باران




شب
کوچه ودیواره حیاطی که دگر نیست
خانه
من و بغض اشک هایی که نریخت
فردا
دنیا و خاطره ای انگار نه انگار که نیست


  • مرد باران




در
مجاورت شیشه ام
و
بو گرفته ام
انگار همنشینی کنار شیشه هم
بو
میدهد
تو را



  • مرد باران