من
در این دیوانه بازار کمی راه رفتم و سپس با خود گفتم که چرامیخندم؟
وای
اکنون فقط در فکر تو بودم و تمام.
ناگهان
زنگی خورد و قافل گشتم!
با
خودم گفتم کیست؟
نکند
مرغ مهاجر باشد یا که یک سگ که خبر مرگ مرا آورده!
در
همین فکر بودم ناگهان گفت
الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!
من
نگفتم سخنی! ناگهان باز دوباره
گفت:الـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!
من
بناچار گفتم که سلام.
گفت:آیا
خودتی؟
من
بگفتم آری.
و
بگفت آنچه نباید میگفت!
گریه
ام جاری گشت! لرزش دستانم خبر آورد نبایدسخنی باز کنم و نگفتم سخنی!
همچنان
حرف میزد!
تا
که گفت آن صحبت که چقدر نامردی!
ناگهان
خشم سراسر من شد و بدو گفتم که چگونه این سخن آوردی؟
تو
مرا نشناسی و نخواهی بشناخت!
آن
به من گفت بخاطر داری که چگونه بودیم؟ آن اوایل که سخن میگفتیم!
من
بفکری رفتم.من در آن روز چگونه با تو تنها بودم و آن با سماجت به خلوتگاهه
تنهاییمان آمده بود!
و
شنید آن راز مگو را گه بگفتم با تو!
و
به من گفت که با من بودی ؟
من
برای پنهان کردنت ازدستش هیچ نگفتم که چه حیف!
کـــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکـــی میگفتم►
+به خیلی قبل برمیگردد