حداقل بگذار خوابت را ببینم!
واقعیت را که به بازی گرفتهای
لحظهای درنگ کن و با من بخوان
سبز و سبز ، سفید و سفید ، سرخ و سرخ
بگذار آوازهی این تیر تا توران را سیراب کند
بگذار سایهی این تیر همچون ققنوس در چشمها افسانه شود ...
(حیرتی)
ولی خدا روشکر زندهام
به بقیه لبخند میزنم
مباد از نگاهم
بخوانند
نبودنت را
مباد
ببینند
... را
به بقیه لبخند میزنم
مباد از نگاهم
بخوانند
نبودنت را
مباد
ببینند
عریانی حرفهای نگفتهمان را
مباد ببینند
هرم آتشی را که در چشمانم افروختی، میسوزد و چکه میکند ...
لبخند میزنم و از لطافت هوا حرف میزنم
دستانم را به هم گره میکنند
دستانم را به هم گره میکنم
تا مباد لرزش دستانم را ببینند
مباد گرمای دستان هرگز نگرفتهات به باد لبخند بزند.
بگذریم.
(حیرتی)
فهمیدن این قِصه کمی کارِ جِگر میخواهد
با خاک همآغوش شدن جانِ دِگر میخواهد
نشنیده بگیر از من و از من بگذر
با یار در آغوش شدن، پارِه جِگر میخواهد
(حیرتی)
با سنگِ تو من از غمِ عالم گویم
در پیشِ تو من عطرِ دو عالم بویم
این غربتُ و این اشک تو دادی اما
بابایِ گلم گلایِه از غم گویم
(حیرتی)
هرهفته بشورم ز رُخَت گرد غُباری مانده
هربار ببینم ز رُخت نقشِ "نِگاری" مانده
هر هفته بِپُرسَم، ولی این بار بگو تو
بابای گُلم، پیشِ تو ازین فاطمه یادی مانده
(حیرتی)
مرا ببر ...، زلزله خواب دیده اند!
چشمان من خواب سراب دیده اند
ای که تویی تمام بود و جود من
مرا ببر ...، خواب خراب دیده اند!
(حیرتی)
فکرکن!
کسی که میبایست راس ساعت 10 به ایستگاه قطاری میرسید، یک دقیقه دیر میکند! قطاری که فاصلهی 12 سالهی بین او و خانوادهاش را کم میکرد رفته است. حالا چه فرقی می کند یادش بیافتد گل سینهای را که برای مادرش خریده بود نیاورده است؟
(حیرتی)
یادم هست، روزهایی را که بی بهانه زیر باران دقیقه ها و ساعت ها قدم میزدم، بدون هیچ تعلقی که حواسم را پرت کند، نه گوشی و نه کاغذ و نه پول و نه هیچ بی هیچ بهانه ای قدم میزدم باران را و در جیب هایم پر بود از عطر باران حالا کمی خسته ام، صدای باران هم مرا به وجد نمی آورد، نه ناراحتی دیگر به سراغم می آید و نه این ناراحتی به راحتی تبدیل میشود، گاهی اگر سقف آسمانت را پوشانده باشند و تو هرچقدر از زیر چترت کنارتر بروی باران که سهل است، هوا هم نمیرسد به مشامت تا شاید مرهمی باشد بر خاطرات از دست رفته ای که نبوده اند و نخواهند بود، مرثیه ایست باران بر پیکر های سوخته ... حرف زیاد است و حوصله ای نداشته، که هیچگاه برای حرف زدن نایستاد ... مانند باران سقوط کرد و گذشت و این کم شدن حروف مجاز مرا به این فکر وا میدارد که این منم؟ دارم مینویسم؟ خدا به خیر کند ...
(حیرتی)